تاریخ انتشار :پنجشنبه ۴ ارديبهشت ۱۳۹۳ ساعت ۱۱:۳۰
شکارچی با دیدن اشک های جبیر همیار محیط زیست شد و بعد از 16 سال خاطره تلخ شکار جبیر را بیان کرد.
شکارچی که بعد از 16 سال داستان شکار تلخ خود را بیان کرد
شکارچی که بعد از 16 سال داستان شکار تلخ خود را بیان کرد
به گزارش عصر هامون، فکر و خیال شکار تمام ذهنمو گرفته بود ساعتها بود که تفنگم را در دستم داشتم و مثل یک بچه دبستانی دلم می خواست با تفنگ و وسایل شکارم بازی کنم، اصلا خوابم نمی برد، آخه، فردا می خواستم برم شکار، تازه به خواهرم قول داده بودم، برایش گوشت شکار ببرم، عجب حسی داشت.
صبح زود، تمام وسایل مورد نیازم را که از قبل آماده کرده بودم گذاشتم توی ماشین و حرکت کردم، حدوداً 3 تا 4 ساعت طول کشید تا به محل مورد نظرم رسیدم، دشت خوش آب و هوایی بود، چه هوای عالی و دلچسبی داشت فوری دست به کار شدم، ماشین را یک جای مناسب گذاشتم و حرکت کردم، تا جایی برای کمین و پنهان شدن پیدا کنم، همه چی جور بود، چند ساعتی که منتظر شدم، یک جبیر خوشکل و خوشرنگ و تنها در حال دویدن و بازی کردن پیدا شد، حالی جالبی داشت، خوشحال و سریع می دوید جست و گریزشهایش تماشایی بود، کمی می ایستاد و علف می خورد بعد چند دقیقه می دوید و گامهای بلندی بر می داشت، کلا خوشحال بود، واقعاً دیدنی بود، کاملاً لذت می برد، اصلاً شکار یادم رفته بود، محو تماشایش شده بودم، چقدر زیبایی چقدر خوشحالی، خودش بود و دشت سرسبز زندگیش ، واقعاً عالی بود، ناگهان چشمم به تفنگم افتاد، همه چی یکم سنگین شد، دست بردم روی ماشه و هدف گیری کردم هنوز درگیر تماشای آن همه زیبایی و شگفتی بودم، انگشتم فشرده شد، صدای بلند اسلحه ام آرامش محیط و حیات روح بخش جانش را پاره کرد و زندگی آن جبیر را به آخر رساند، خوشحال بودم از شکارم و بهت زده از پایان شادی آن حیوان بی پناه، سرمست رسیدم به بالای لاشه جبیر، حیوان زبان بسته آرام و غرق در خون دراز کشیده بود ، بی پناه بی پناه ،آرام سرش و بلند کرد و به من نگاه کرد و با همان آرامش دوباره سرش را روی زمین گذاشت ، رفتم جلوتر ، وقتی دیدمش، دیوانه شدم . حیوان بی گناه گریه می کرد ، اشکاهایش آرام آرام از روی صورتش می ریخت روی زمین ، دلم لرزید و تنم گویی بی حس شد، نه می توانستم بکشمش و نه می تونستم رهایش کنم، بهت زده و درمانده بودم، عقلم کار نمی کرد، گریه ام گرفت، گریه کردم، داد زدم، دویدم، ناله کردم، به خودم بد گفتم، چه کار بدی، چه خوی زشتی. از خودم می پرسیدم برای چه گریه میکرد ،بچه ی چشم انتظار داشت یا سرشار از امید حیات بود ، چکار کردم، شهوت شکار چه دردی آفرید. دنیا دنیا امید و زیبایی را به تلی از غصه تبدیل کردم اشک بی پناه و بی زبانی را ریختم.با صدای بلند گریه میکردم و فریاد میزدم :نه نه گریه نکن کاش میشد دوباره سالم برگردی خونه.تنهای تنها توی دشت گریه میکردم و خیس عرق بودم. از کوه ،دشت ،گیاهان و از همه ی حیوانات خجالت می کشیدم .به خاطر خودخواهی و شهوت شکار و مست غرور، جان بی پناهی را گرفتم .جانی را غرق خون و گریه گرفتم .دریای امیدی را با تیر یاَس زدم. 16 سال از آن روز می گذرد و الان که این خاطره را برای شما می نویسم صورتم پر از اشک است، خدا مرا ببخشد، شکار نفرت انگیز است . حالا 16 سال است که همیار محیط زیست هستم و تمام تلاشم را برای حفظ و سلامت حیات وحش می کنم، امروز از صمیم قلب و با تمام وجود برای آفریدهای بی زیان خدا خدمت می کنم، امروز با غرور و با امید یک محیط زیستی هستم.
این خاطره دردناک و فراموش نشدنی است و همیشه صورتم از یاد آن جبیر زیبا سیراب اشک و حالم غم انگیز است.
انتهای پیام/ 7250 https://www.asrehamoon.ir/vdch-qnm.23nzwdftt2.html
نام شما
آدرس ايميل شما