خوب که نگاه کنی در لابه لای حرکت بی تفاوت مردم شهر کودکانی را میبینی که در حین جثه کوچک، مردان بزرگی هستند که گاهاً یک تنه بار مسئولیت یک خانه را بردوش میکشند.
فقر و نداری،سهم “مرتضی” از چراغ قرمزهای بی هدف/ تازیانه بی رحم کار بر اندام لطیف کودکان
9 آذر 1393 ساعت 10:04
خوب که نگاه کنی در لابه لای حرکت بی تفاوت مردم شهر کودکانی را میبینی که در حین جثه کوچک، مردان بزرگی هستند که گاهاً یک تنه بار مسئولیت یک خانه را بردوش میکشند.
به گزارش سرویس اجتماعی عصر هامون به نقل از دادمردان، خوب که نگاه کنی در لابه لای حرکت بی تفاوت مردم شهر کودکانی را میبینی که در حین جثه کوچک، مردان بزرگی هستند که گاهاً یک تنه بار مسئولیت یک خانه را بردوش میکشند.
مسئولیتی که خیلی وقتها شانه های کوچکشان تحمل سنگینی آن را ندارد و زیر فشار آن کمر خم میکنند، نان آورانی که کودکی نکرده اند و از ابتدا راه و روش مردانگی اموخته اند.
در بعضی موارد این کودکان دختر بچه هایی هستن که مردانه برای فراهم کردن خرج خود و خانواده خود تلاش میکنند دخترانی که بسیاری از سختی ها و مشکلاتی که صرفا به دلیل جنسیتشان برایشان به وجود می آید را به جان میخرند تا کمی دستگیر مشکلات خانواده باشند.
دخترانی که رویاهای شیرین کودکانه و عروسکهایشان را فقط در خوابهای شبانه می بینند.
پروانه هایی شکسته بالی که به دنبال کمی آرامش تمام کوچه پس کوچه های شهر را گشته و به دیوار بلند اندوه تکیه زده اند.
مرتضی یکی از این کودکان است که از دو سال پیش با از دست دادن پدرش مرد خانواده شد. مرتضی ده ساله ای که نان آور دو خواهر و مادر مریضش شده است.
مرتضی شاخه گلهایی به دست دارد و امید اینکه با فروش آنها کمی شادی به خانه اش ببرد.
بعد پدر او تمام دلخوشی های زندگی و آرزو های کودکانه اش را برباد رفته می بیند و و لابلای مشغله های روزانه ،حسرت تحصیل به دلش مانده است.
خیلی ها بی تفاوت از کنارش می گذرند و هیچ کدام دستان کوچکش را نمی بینند برخی هم با ترحم نگاهی به او می اندازند و میگذرنند ودر این بین افرادی برای شادی دل عزیزانشان به سراغش می ایند و شاخه گلی میخرند اما هنوز تعداد زیادی از گلها باقی مانده و او هنوز چشم به عابران دارد
خوب که به صورت سرما خورده اش نگاه کنی جای سرخی سیلی زمانه را بر آن میبینی، سیلی که از رنجها و سختیهای زندگی خورده اما هنوز مردانه پای همه چیز ایستاده و مقاومت کرده است
دستان یخ زده اش پر از گلهایی است که هیچ عطری به جز تمنای فروش ندارند
در کنار مرتضی دختر بچه ای خردسال نشسته که چشمانی زیبا و نگاهی معصومانه دارد مرتضی در حالی که لرزش اشک در چشمانش هویداست او را در بغل می گیرد.
کد مطلب: 61932