ms']['section_id'] =0; ?>ms']['section_id'] =0; ?> خاطرات زنان مبارز و انقلابی سیستان و بلوچستان از بهمن 57 | عصر هامون
تاریخ انتشار :چهارشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۳ ساعت ۰۷:۵۷
زنان مبارز و انقلابی سیستان و بلوچستان در گفت و گویی با عصر هامون از خاطرات شیرین آن دوران می گویند.
خاطرات زنان مبارز و انقلابی سیستان و بلوچستان از بهمن 57
خاطرات زنان مبارز و انقلابی سیستان و بلوچستان از بهمن 57
به گزارش خبرنگار سیاسی عصر هامون، تاریخ انقلاب سیستان و بلوچستان همواره پر است از رشادت مردان و زنانی که برای حفظ وطن و برچیدن پایه های طاغوت به میدان آمدند، زنانی که کنار مردان همیشه در صحنه بوده و تا آخرین نفس دلاورانه جان بر کف در صف اول مبارزه حق علیه باطل بودند و همانطور که امام (ره) فرمودند: مردم ما مرهون شجاعت زنان شیردل هستند.
امام خمینی(ره) که همواره نقش زنان را در انقلاب مورد توجه قرار داده و در عصر استفادة ابزاری از زن در تبلیغات و تجارت، سخن از کرامات آنان به میان می آورد، می فرمود: از دامن زن، مرد به معراج می رود و این سخن شیوا در اوج مبارزات و کوران انقلاب معنا می یابد. آنجا که زنان، مردها را برای شرکت در تظاهرات، شکستن حکومت نظامی، پخش اعلامیه و حتی مبارزات مسلحانه تشویق می کردند.
پایگاه خبری تحلیلی عصر هامون به منظور یاد آوری روزهای انقلاب و خاطرات زنان فعال دوران انقلاب سیستان و بلوچستان گفت و گویی تلفنی با چند تن از این مادران انقلابی انجام دادیم و از آنان خواستیم تا از خاطراتی که از زمان مبارزات انقلابی مردم علیه رژیم شاه و پیروزی انقلاب دارند برایمان بگویند.

سرمای زمستان هم مانع برگزاری تحصن نشد
صدیقه ریاحی شیر زن انقلابی در ابتدای حرفش گفت"خواب بودم، خواب ديدم بهار آمده بيدار شدم زمستان بود اميدوار شدم كه بهار نزديك است "و ادامه داد: روز به روز فشار و خفقان وظلم و ستم‌هاي رژيم شاهنشاهي بيشتر مي‌شد زمزمه‌ي انقلاب در  بين مردم سيستان و بلوچستان به گوش مي‌رسيد من درآن زمان در دانشگاه تربيت‌معلم زاهدان درحال تحصيل بودم و وظيفه خودم مي‌دانستم كه مثل هر انسان با ايمان ديگري آرام ننشينم و اقداماتي براي سرنگوني اين رژيم و آگاه كردن مردم با شخصيت وجودي امام خميني(ره) انجام دهم.
يكي از آن اقدامات پخش كردن نوارهايي از سخنان امام(ره) در بين دانشجويان و پخش اعلاميه‌ها در ساير مدارس سطح شهر بود من و دوستانم اولين نشريه انجمن اسلامي را در تربيت معلم زاهدان انتشار داديم.
هميشه در خطر بوديم چون توسط نيروهاي ساواكي شناسايي شده بوديم و امكان داشت هر لحظه دستگير شويم ولي اين عوامل باعث نمي‌شد كه دست از اهدافمان برداريم اراده‌ راسخ و عزم فولادين داشتيم. يادم مي‌آيد زماني كه براي ديدن خانواده‌ام در روستاي سه كوهه زابل رفتم همه نوارها و اعلاميه‌ها را با خود به روستا بردم و بين مردم پخش ‌كردم .مردم روستا مشتاقانه اعلاميه‌ها را از ما مي‌گرفتند چرا كه ظلم و ستم‌هاي خان‌هاي روستا طاقتشان را تمام كرده بود و خواستار نابودي نظام شاهنشاهي بودند.
خانواده‌ام هميشه نگرانم بودند و مي‌ترسيدند توسط خان‌هاي روستا شناسايي شوم به همین دلیل مرا به زاهدان فرستادند تا از ديد خان‌ها دور باشم.
در بسياري از راهپيمايي‌ها شركت مي‌كردم. يكي از راهپيمايي‌ها كه هيچ وقت يادم نمي‌رود يك روز سرد زمستاني بود كه همراه تعداد زيادي دختر و پسر دانشجو از تربيت معلم زاهدان به طرف خيابان دانشگاه حركت و جلوي درب اداره آموزش و پروش تحصن كرديم و يك‌صدا شعار داديم:«معلم به پا خيز برادرت كشته شد» همزمان نيروهاي ارتش و گارد رژيم شاهنشاهي هم آمدند و پشت نرده‌هاي آموزش و پرورش به حالت آماده باش ايستادند.
تحصن ما سه روز طول ‌كشيد و در اين مدت تعداد زيادي ازمردم، اعم از سيستاني و بلوچ به ما پيوستند و روزي به يادماندني و سراسر خاطره را خلق كردند.
يك روز که از تربيت معلم به سمت مسجد جامع حركت كرديم نرسيده به مسجد جامع نیروهای ارتشی گازهاي اشك‌آور به‌طرف ما پرتاب كردند برادراني كه همراه ما بودند از ما خواستند تا به داخل مسجد برويم وارد مسجد شديم براي اينكه اثر گازهاي شيميايي را از بين ببريم روزنامه‌ها را آتش مي‌زديم و يكي يكي به برادراني كه داخل خيابان بودند مي‌داديم درهمين حين صداي گلوله از خيابان آمد، نگران شديم. يكي از برادران مجروح شده بود، او را به داخل مسجد آوردند و به ستون تكيه دادند. شهید محمد رضا رزمجومقدم بود. تير به نزديك قلبش اصابت كرده بود. حالش بسيار وخيم بود و به سختي نفس مي‌كشيد. خانم‌ها را به يك طرف مسجد هدايت ‌كرديم مادر شهید رزمجومقدم كه بين خانم‌ها بود هراسان به طرفمان آمد و گفت:«چه كسي مجروح شده است؟» به شدت نگران بودم. گفتم:«نمي‌دانم» چند دفعه اصرار كرد بگذاريد فرد مجروح راببينم. ولي من كه حال و هواي شهید رزمجومقدم را ديده بودم نمي‌توانستم بگذارم پسرشان را با اين وضعيت ببينند. نفس‌هاي شهید رزمجو مقدم به شماره افتاد، لحظه‌اي نگذشت كه به ما خبر دادند كه ايشان شهيد شد كم كم بايد مسجد را خالي مي‌كرديم خلاصه از داخل مسجد و به همراه يكي از خانم‌ها بيرون آمديم. نمي‌توانستيم از داخل خيابان عبور كنيم، خيابان پر بود از مأموران نظامي، آنها اسلحه به دست روي موتورهايشان نشسته بودند. كوچه‌اي توجهم را جلب كرد. به دوستم خانم سرگزي گفتم بيا ازداخل اين كوچه برويم هنگام ورود به كوچه يكي از نظامي‌ها ما را ديد به وسط كوچه نرسيده بوديم كه صداي موتور را شنيديم. همديگر را نگاه كرديم. ترس تمام وجودمان را فرا‌گرفته بود. يك لحظه درب منزلي باز شد و پيرزني به‌ ما اشاره كرد كه به داخل خانه‌اش برويم وارد خانه شديم. هنوز اضطراب داشتيم. صداي موتور را شنيديم كه از داخل كوچه گذشت.  پيرزن براي ما آب آورد و گفت: اين آب را بخوريد تا قدري آرام‌تر شويد و بعد هم دو چادر رنگي به ما داد و گفت اينها را سرتان كنيد تا شناسايي نشويد خلاصه آن روز به هر طريقي بود به خانه‌هايمان برگشتيم، وضعيت تظاهرات و راهپيمايي‌ها ادامه داشت تا اينكه انقلاب به پيروزي رسيد.
اولين كاري كه بعد از پيروزي انقلاب كردم به دادگاه انقلاب زاهدان رفتم و از قاضي خواستم تا زمينهاي مردم را كه توسط خان‌ها غصب شده بود از آنها پس بگيرد و ما به كمك دادگاه توانستم زمينهاي مردم روستايمان را به آنان باز گردانيم خدا مي‌داند كه به ثمر نشستن اين كار چقدر برايمان لذت بخش بود.ما خيلي خوشحال بوديم كه توانستيم مردم روستايمان را به حق و حقوق واقعي‌شان برسانيم.
سال 1359 درسم تمام شد و فوق ديپلم گرفتم براي تدريس شغل معلمي به روستاي سه كوهه زابل رفتم مدير مدرسه‌ دخترانه آنجا شدم و اولين اقدامم جدا كردن كلاس‌هاي دختران و پسران در مدرسه بود.

به خاطر حجاب از مدرسه اخراج شدم
حمیده ایرانی خواهر شهید هوشنگ ایرانی از خاطرات خود در دوران انقلاب می گوید: سر صف ایستاده بودیم چند نفر که آنها را نمی‌شناختیم وارد مدرسه شدند و پس از صحبت با مدیر مدرسه به میان بچه‌ها آمدند و مقنعه بچه‌ها را ازسرشان در می‌آوردند، دختران گریه می‌کردند و به سمت کلاس‌های درس می‌دویدند، بعد از آن پرونده‌های درس‌مان را به‌دستمان دادند و ما را از مدرسه اخراج کردند این اتفاقات قبل از شروع انقلاب بود.
انقلاب که شد هنوز تعداد زیادی از ضد انقلابیون در میان مردم بودند و برادرم هوشنگ که از فعالین انقلابی بود بهمن 57 در زاهدان توسط این افراد به شهادت رسید. با تأسیس سپاه پاسداران و تشکیل بسیج مردمی و حضور مردم غیور جلوی همه آنان ایستادیم.
نسل جديد ما بايد فداكاري‌ و ايثار را بياموزد و ايثاري كه گذشتگان و رزمنده‌ها انجام دادند را فراموش نكنند توكل به خداوند داشته باشند تا در همه‌ي كارها موفق باشند و با ياد و نام خدا و ياري از حق تعالي، كشوري آباد و آزاد داشته باشيم.
 
مادرم برای آمدن امام به ایران "شعله زرد" نذر کرده بود
مرضيه رياحي یکی دیگر از زنانی است که هنوز هم با گذشت چندین سال از آن دوران دست از فعالیتهای اجتماعی و فرهنگی خود برنداشته است در مورد خاطراتی که از دوران پیروزی انقلاب اسلامی به یاد دارد می گوید: سالهاي 1356و1357 بود در مقطع راهنمايي در حال تحصيل بودم. پدرم كارمند ژاندارمري بود يك روز طبق عادت هميشگي به همراه خانواده‌ام به منزل عمويم رفتيم عمه‌ها، عموها و فرزندانشان آمده بودند چون تعدادمان زياد بود در حياط فرش پهن كرديم.
هركدام مشغول كاري بود پسرها عكسي در دست داشتند و در مورد آن پچ پچ مي‌كردند كنجكاو شدم كه بدانم آن عكس كيست؟ شب شد، به خانه برگشتيم از يكي از برادرانم پرسيدم: «آن عكس مربوط به چه كسي است؟ به من هم بگوييد قضيه چيست؟» چيزي نگفت. خيلي اصرار كردم تا اينكه جواب داد اگر چيزي نپرسي برايت توضيح مي‌دهم و درمورد امام خميني(ره) شروع به صحبت كرد تحت تأثير قرار گرفتم با هر جمله‌اي كه مي‌شنيدم احساس مي‌كردم شيفته‌ي شخصيت امام مي‌شوم، سپس چند عكس سياه و سفيد از امام خميني(ره) به من داد و قرار شد آنان را بين بچه‌ها پخش كنم.
يادم است كه عكس‌هاي امام(ره) را زير چادرم پنهان كرده بودم و بين بچه‌ها پخش مي‌كردم و براي آمدن امام به ايران لحظه شماري مي‌كردم اوايل بهمن بود كه از صدا و سيما اعلام شد كه امام از پاريس به ايران خواهد آمد دلهاي همه مردم ايران در سينه مي‌تپيد روز 12 بهمن فرا رسيد شورو شوق خاصي در بين خانوادمان بود و از طريق تلويزيون ورود امام را تماشا مي كرديم مادرم هم در حياط در حال پختن شعله زرد بود او آن قدر امام را دوست داشت كه براي آمدنش شعله زرد نذر كرده بود كه بين همسايه‌ها تقسيم كند هر چند لحظه از حياط، داخل اتاق مي‌آمد و مي‌گفت: بچه‌ها امام آمد. ما هم مي‌خنديديم و مي‌گفتيم: نه مادر شعله زردت نسوزد. همه ما خواهر و برادر‌ها جلوي تلويزيون نشسته بوديم و به آن چشم دوخته بوديم هيجان زيادي داشتيم تا اينكه يكدفعه سرود انقلابي «خميني اي امام – خميني اي امام» شروع شد چندين بار اين سرود را مي‌خوانديم حال و هواي ديگري داشتيم دل تو دلمان نبود .
فكر مي‌كرديم در تهران هستيم با صداي بلند همراه گروه سرود در تلويزيون اين شعر را مي‌خوانيم با صداي پدر به خودمان آمديم. آرام تر، فكر همسايه‌ها را هم بكنيد. اين‌قدر جيغ نزنيد خلاصه آن روز هيچ وقت از يادم نمي‌رود. انقلاب به پيروزي رسيده بود ولي هنوز بعضي ناآرامي‌ها در شهر زاهدان ديده مي‌شد.
آن‌زمان در كلاس اول دبيرستان فاطميه درس مي‌خواندم. مسئولين، دانش‌آموزان را در مصلي جمع کرده بودند و قرار بود آقايي برايمان سخنراني كند همه دور تا دور مصلي نشسته بوديم كه صداي شليك گلوله‌اي بلند شد با شنيدن اولين صداي شليك گلوله، همه‌ي دانش آموزان پراكنده شدند و بعضي از آنها كيف‌ها و كفش‌هايشان كف خيابان جا مانده بود شروع كردم به دويدن، خودم را به دبيرستان رساندم در حالي كه نفس نفس مي‌زدم اطرافم را نگاه كردم برادرم را نديدم. آخر او هميشه به دنبالم مي‌آمد. مدتي همانجا ايستادم خبري نشد به طرف خانه حركت كردم در نزديكي خانه يكي از همسايگان را ديدم گفت:«خبر داري ضد انقلابيون برادرت را اسير كرده‌اند؟»
قلبم از جا كنده و پاهايم سست شد گفتم: آخه آخه...كجا بردنش؟ به خانه نرفتم و خودم را به محل كار پدرم رساندم. پدرم با ديدنم شوكه شد و گفت دختر تو اينجا چه‌كار مي‌كني! برادرت كجاست؟ قضيه را براي پدرم تعريف كردم او هم فوراً ماشين همكارش را گرفت و من را به خانه رساند و خودش رفت آنقدر پي‌گيري كرد تا اينكه فهميد برادرم در كوچه‌هاي اطراف خيابان خيام توسط ضدانقلابيون و اشرار بازداشت شده خلاصه بعد از 48 ساعت پدر همراه برادرم به خانه برگشت درب خانه كه باز شد همه در حالي كه اشك به روي گونه‌هايمان جاري بود به طرف برادرم دويديم سر و صورتش بسيار زخمي و خون آلود بود.
فقط به خاطر اينكه پوستري از امام(ره) را روي شيشه‌ي ماشينش چسبانده بود او را اسير كرده بودند آن‌زمان ضد انقلاب و اشرار تمام سعي‌شان اين بود كه از وحدت شيعه و سني جلوگيري كنند كه هيچ‌گاه موفق به اين كار نشدند.

ساواکیها دخترانی که پدرشان مبارز انقلابی بود دستگیر می کردند
عصمت خزايي بنا به اقتضای ذهنی که از خاطرات آن دوران دارد، می گوید: رژيم شاهنشاهي حكومت ظالمانه‌اي را بر كشور گسترانده بود بي‌بندباري و ظلم ‌و ‌ستم‌ بسيار بود.صبر همه مردم كشور لبريز شده بود و دختراني كه درس مي‌خواندند مجبور بودند بي‌حجاب سر كلاس‌ها حاضر شوند شرايط سختي بود ولي در دين وايمان‌مان كوتاه نمي‌آمديم و حجاب‌ را در كنار اذيت و آزار رعايت مي‌كرديم.
در آن زمان در دبيرستان حكيم نظامي شهر اصفهان مشغول به تحصيل بودم هر روز خيل عظيمي از ساواكي‌ها را مي‌ديدم كه به مدارس‌ حمله‌ور مي‌شدند تا دانش‌آموزاني را كه پدرانشان جزو مبارزين انقلابي هستند شناسايي كنند. تعدادي از بچه‌ها را دستگير كردند كه بيشتر آنها را به شهادت رساندند من كه پدرم يكي از مبارزين بود هر لحظه نگران بودم كه مبادا شناسايي شوم. به همين خاطر روزهايي كه آنها به دبيرستان‌ مي‌آمدند دور از چشم آنها به همراه دوستم سهيلا جهانتيغ از داخل مدرسه بيرون مي‌آمديم و داخل كوچه‌هاي اطراف مدرسه شروع به دويدن مي‌كرديم تا اگر درب منزلي را باز ببنيم به داخل آن منزل پناه ببريم. خلاصه آن روزها سپري شد و  انقلاب به پيروزي رسيد.

عدم شرکت در مراسم رژیم پهلوی در مدارس
زهرا صيادي یکی دیگر از شیرزنان انقلاب می گوید: در زمان رژيم شاهنشاهي مردم رنج و سختي بسياري را تحمل مي‌كردند من هفت‌ساله بودم هر سال كه بزرگتر مي‌شدم، نفرتم از اين رژيم بيشتر مي‌شد سالها پشت سر هم مي‌گذشت تا اينكه وارد دبيرستان پروين شدم به همراه دوستانم فعاليتهايي بر عليه رژيم شاهنشاهي انجام مي‌داديم يكي از آنها شركت نكردن در اكثر برنامه‌هايي بود كه براي دانش‌آموزان تدارك مي‌دادند ديگري آگاهی دادن دوستانمان و آشنا کردن آنها نسبت به ظلم شاهنشاهی در مدرسه بود.
با آمدن امام، كشورمان رنگ و بوي تازه‌اي به خود گرفت رنج‌ها و بي‌بند و باري‌ها برداشته شد.
انتهای پیام/9031 https://www.asrehamoon.ir/vdcgt793.ak9tn4prra.html
نام شما
آدرس ايميل شما