تاریخ انتشار :سه شنبه ۲۳ تير ۱۳۹۴ ساعت ۰۹:۲۹
گزارشی از تلاش کودک 12 ساله برای شفای مادرش؛

آیا کتاب دعاهای جمشید درمان شفای بیماری مادرش خواهد شد؟

صحبت کردن در خصوص رنج و اندوه هیچ‌گاه خوشایند نیست، اما چه می‌شود کرد این مسأله هم جزیی از زندگی روزمره ما انسان‌هاست.
آیا کتاب دعاهای جمشید درمان شفای بیماری مادرش خواهد شد؟
آیا کتاب دعاهای جمشید درمان شفای بیماری مادرش خواهد شد؟
به گزارش سرویس اجتماعی عصر هامون به نقل از زاهدانه، «کودکان کار» اسمی که چندان خوشایندی نیست ولی همه ما روزانه آنها را در کوچه و خیابانهای شهر خود مشاهده می کنیم بدون اینکه احساس خاصی نسبت به افرادی داشته باشیم که با دستانی ظریف، خشن ترین و سنگین ترین کارهای روزمره را انجام می دهد، بی تفاوت از کنار آنها که دنیای کودکیشان به فروش چند شاخه گل، واکس زدن کفش یا فروش کتاب های دعا خلاصه شده می گذریم؛ هر چند بکار بردن واژه دنیای کودکی برای آنها چندان مناسب نیست چون نه کودکى اشان را باور دارند و نه کودکى کردن را بلد هستند آنها فقط کار کردن را مى شناسند.
اينجا مرکز شهر زاهدان است. يکي از خيابان هاي اصلي و پرترددترين شهر که طبق گفته مردم، اغلب ساکنان آن خانواده هاي مرفه و ثروتمند هستند و اين کودکان، فرشته هاي کوچکي هستند که با شاخه گل ها با کتاب های دعایی که مي فروشند، گذران عمر مي کنند و چرخ زندگي خود و خانواده را مي چرخانند.
در گرمای طاقت فرسای هوا کودکی نظرم را به سمت خودش جلب کرد که در این خیابان او را به اسم جمشید می شناسند.
کنار مي ايستم و بدون اينکه متوجه من شود حرکات، کلمات و رفتارش را زير ذره بين قرار مي دهم، مي خواهم ببينم چگونه کار مي کند، لحن گفتارش براي فروش کتاب های کوچک دعایی که در دست دارد چگونه است و چگونه چرخ زندگي را با دستان کوچکش مي چرخاند. چشمانش درخشش خاصي به خود مي گيرد وقتي زير نور آفتاب گرم و سوزان تابستان هیچکس حاضر نیست از کتاب هایش بخرد.
با دستان ظريف اما ناتوان که گویای کارکردن های زیاد است با نگاهي ملتمسانه به مردم مي گويد: «آقا تو روخدا يه برگ دعا بخر»، «خانم خواهش مي کنم يه برگ دعا بخر،ثواب داره ،قیمتش هزار تومن بیشتر نیست»، آقا ... خانم... اما جمله «برو خدا امواتت رو بيامرزه» یا « برو بچه پی کارت» پاسخي است که جمشید از اکثر عابران پیاده می شنود.
با ناامیدی از خیابان رد می شود تا به چهار راه برسد، وقتی به سمت خودروها می رود برخی افراد شیشه خودروهایشان را بالا کشیده و برخی هم صدای موزیک را تا انتها بلند می کنند، گویا صدای نازک و نحیف جمشید در این هیاهو به گوش کسی نمی رسد، بی محلی سرنشینان خودرو او را از عابران پیاده بیشتر می رنجاند. کمی روی جدول کنار خیابان استراحت می کند اما نگاهی به کتاب های در دستش می کند و از جا بر می خیزد، در حالی که چشمانش را به عابران پیاده دوخته با دستانی کوچک تمنا می کند که فردی از کتابهایش بخرد اما انگار فایده ای ندارد.
به بهانه خرید کتاب به سمتش مي روم خوشحال می شود. از او می خواهم چند لحظه ای وقتش را بمن بدهد تا از دردهایش بدانم و ياد بگيرم چگونه در کشاکش سختي ها، جمشید و امسال او را الگوي خويش قرار دهم.

برای شفای مادرم کتاب دعا می فروشم
جمشید در گفت و گو با خبرنگار زاهدانه می گوید: 12سال سن دارم، پدرم را دو سال پیش از دست دادم و اکنون من و مادرم برای امرار معاش زندگی مان مجبور به کار هستیم، 12 سال داشت، اما جثه کوچکش 12 ساله به نظر نمی ‌رسيد، هرچند که دستانش مانند کسي بود که سال هاي سال خارهاي زندگي را چيده و پوست خشک صورتش انگار سيلي زمانه را به جان خريده است.
جمشید 12 ساله، مرد زندگی مادرش است که در گرمای طاقت فرسای تابستان و سرمای زمستان برای اینکه کتاب هایش را بفروش برساند، این سو و آن سو می رود.
او به خاطر احساس مسئوليتي که نسبت به مادرش دارد مانند یک مرد کار می کند تا مادرش رنج کمتری از درد و مریضی را متحمل شود، کار می کند تا پول در بیاورد و مادرش را که از بیماری کبد رنج می برد نجات دهد.

آرزو دارم تلویزیون داشته باشم
از آرزوهایش می پرسم، سکوتی تلخ می کند چشمانش تعقیب می کند هم سن و سالانی را که در خیابان از جلویش رد می شوند، آهی از سر ناچاری می کشد و در جوابم می گوید: به خاطر فقر مالی و نداشتن حامی سالهاست آرزوی درس خواندن دارم، دوست دارم مثل دیگر کودکان کودکی کنم، درس بخوانم، آینده روشنی داشته باشم، اما حسرت نوشتن و خواندن سالهاست در دلم مانده؛ بغض می کند گویا درد دل های زیادی دارد اما غرور مردانه اش اجازه شکستن بغضش را به او نمی دهد. با کمی مکث ادامه می دهد من از کودکی ام فقط کار کردن را بلد هستم و بس.
جمشید از 12 سالگي مرد و نان آور خانه شده، «چه زود بزرگ مي شوند برخي کودکان»، او که به دلیل دارا نبودن وضعیت مالی خوب نتوانست به خواسته هایش به کودکی اش برسد، ادامه می دهد: تا کنون به مشهد نرفته و دوست دارد یکبار زائر بارگاه ملکوتی امام رضا(ع) شود. چه غریبانه غریب فکر می کند و آرزوهایش را در دل نگه می دارد مبادا با بازگو کردنشان مادرش راشرمنده خود کند.
در اندرون دل جمشید آرزويي است که شايد براي خيلي از ما آرزو نباشد،او آرزو دارد تنها يک بار، فقط يک بار براي پابوس امام رضا(ع) به مشهد برود و گنبدش را از نزديک ببيند تا آنجا با دلی شکسته برای شفای مادرش دعا کند.
چهره جمشید حکايت گر غمي بزرگ است نمي‌دانم چه؟ او آرام در حالي که کفش هاي پاره‌اش را از من مخفی می کند، نمي داند مي خواهد در آينده چکاره شود برايش مهم نيست او فقط به يک چيز فکر مي کرد آن هم اين که چگونه مي تواند ماردش را نجات دهد. آرزوي جمشید «خوب شدن بیماری کبد مادرش» است؛ چرا که دعاهای کوچک جمشید قرار است به داد دردهای مادرش برسد تا از نعمت داشتن مادر بی بهره نشود. بارالها چه بزرگ فکر می کنند این کودکان کوچک، براستی آیا کتابهای جمشید، شفای بیماری مادرش خواهد شد؟
او که تنها فرزند خانه است، شکر گذار خداست که در آمدش روزی 5 هزار تومان است! قانع است اما از اینکه توان بیشتری برای فروش کتابهایش ندارد تا مادرش را خوشحال کند، ناراحت، همینکه مادرش نفس می کشد و سایه اش را حس می کند برایش بزرگترین هدیه و نعمت الهی است.
تمام راه فکر مي کردم که آيا پزشکي پيدا مي شود که بیماری کبد مادر جمشید را درمان کند؟ خيّري وجود دارد تا آرزوي اولين زيارت امام رضا(ع) براي این کودک معصوم را برآورده کند.
انتهای پیام/9031 https://www.asrehamoon.ir/vdch-vnq.23nzkdftt2.html
نام شما
آدرس ايميل شما