تاریخ انتشار :جمعه ۹ مهر ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۳۲
گزارش عصرهامون از خاطرات یک جانباز آزاده:

رحلت امام(ره) شیرینی بازگشت به ایران را برایم تلخ کرد

جانباز و آزاده دفاع مقدس گفت: هنگام بازگشت به ایران حس خوبی نداشتم چون به کشوری باز میگشتم که دیگر امام (ره) در آن نبود و این خیلی سخت بود.
رحلت امام(ره) شیرینی بازگشت به ایران را برایم تلخ کرد
به گزارش سرویس ایثار  و شهادت عصرهامون، تاریخ انقلاب اسلامی ایران پر است از رشادت های بزرگ مردانی که بی ادعا و شجاعانه در برهه های سرنوشت ساز آن عاشقانه در دفاع از میهن خود استادگی کردند و حماسه ها آفریدند.
محمد رضا حضرت زاد جانباز و آزاده سیستان و بلوچستانی متولد بهمن ماه 1346 در خانواده ای بدنیا آمد که 5 فرزند داشت و معتقد است پدرش با شهادت یکی از برادرانش خمس فرزندان را ادا کرده است.
این جانباز و آزاده سرفراز که از سن 17 سالگی عازم جبهه شده است خاطرات و سختی های دوران جنگ را اینگونه به خبرنگار ما گفت:
 
از زاهدان در سال 66 که حدود  17 یا 18 ساله بودم عازم جبهه شدم  که در آن زمان یک شوخی که بین ما رایج بود این بود که : برویم جبهه و جنگ را تمام کنیم برگردیم.
ولی به هر حال انگیزه هر ایرانی بود یکی وارد مملکت ما شده و باید از حریم خودمان بیرونش می کردیم.
در سال 58 و در سن 12 سالگی در تپه های تهران پارس برای آموزش نظامی رفتم و ان موقع شهید مهاجری که فرمانده تکاور های نیروی دریایی بود شهید هاشمی و شهید ناظری مربی های اموزش نظامی ما بودند و از آن موقع عضو بسیج بودم.
در خرداد سال 67 اسیر شدم و  16 شهریور 69 هم ازاد شدم تقریبا ۲۸ ماه اسارت ما طول کشید. قبل از قطعنامه هنگامی که اسیر شدم مجروح هم بودم و نزدیک 4 ماه در بیمارستان های عراق بستری بودم.
اول اسارت یک شب در یک مرغداری نگهداری شدیم و روز بعد ما را به بیمارستان زبیر و بعد از آن بیمارستان حبشی بعد هم بیمارستان دیگری بردند و پس از مداوا هم در اردوگاه تکریت عراق بودیم.
 
در دو طرف اردوگاه ها سیم خاردار کشیده بودند که نباید اسرا با هم ارتباطی می داشتند. شهید جعفر دولتی مقدم که فرمانده گردان ما بود در طرف دیگر اردوگاه قرار داشت.
آن زمان من مجروح بودم و یک عصا زیر بغلم بود جعفر هم مجروح بود و به سیم خاردار نزدیک. ما با هم صحبت می کردیم من یک لحظه دیدم تمام بچه هایی که اطراف من ایستاده بودند عقب نشینی کرده و فاصله گرفتند. سمت چپ را نگاه کردم نگهبانی داشتیم که موجی بود و زمانی که تنبیه می کرد متوجه نمی شد بچه ها دردشان می گیرد یا نه؟ بدنش خالکوبی بود و چشمش هم چپ بود.
من دیدم یک کابل در دستش دارد و همان طور که آن را دور سرش می گرداند به من نزدیک می شود و این باعث شده بود که بچه های اطراف فاصله بگیرند. من دیدم اگر با همین سرعت که کابل را می چرخاند به من بزند زمین می خورم  برای همین عصا را محکم به زمین فشار دادم که اگر زد زمین نخورم.
ایستادم و سعی کردم چشم تو چشمش بایستم  و قبل از اینکه حرکتی انجام دهد به ذهنم آمد:(ناگفته نماند سه تا از بچه های استان به نام احمد زاهد شیخی ،احمد پور اسماعیل و  حسین کشته گر هم گردانی خودم آکنار من ایستادند که از من مراقبت کنند که جا دارد از ایشان تشکر کنم چون در چنین شرایطی کمتر کسی چنین کاری می کرد. )خواستم حواسش را پرت کنم بهش گفتم(کن یو اسپیک انگلیش) او با همان چشمای چپش به من گفت لا به عربی گفتم تو بلدی انگلیسی صحبت کنی گفت لا دوباره به عربی بهش گفتم بلدی فرانسوی صحبت کنی گفت لا دوباره به عربی گفتم بلدی المانی صحبت کنی گفت لا گفتم تو فقط بلدی عربی صحبت کنی گفت نعم به عربی گفتم خوب نیست که تو فقط بتونی عربی صحبت کنی. یه دفعه همه زدند زیر خنده به من نگاه کرد و گفت: تو چهار زبون دنیا رو صحبت می کنی؟ گفتم نعم. دوباره شلیک خنده بچه ها تو محوطه پیچید.
دوباره گفت برای تو عیبه که اینجا ایستادی . تو مهندسی و تا آخر اسارتمان هر جا می دید که من ایستادم چه حموم یا هر صفی من بودم من را صدا می کرد بقیه را هم دعوا می کرد که چرا این مهندس رو میزارید تو صف وایسته ؟.
یه روز مرا صدا کرد توی اتاق و گفت: تو باید به من چهار زبان را یاد بدهی. دیدم در عجب مخمصه ای گیر افتاده ام و نزدیک است که لو بروم. خلاصه گفتم برای من دو تا دفترچه و دو تا خودکار یه آبی یه قرمز بیاور.
گفتم: خوب تو بلدی عربی بنویسی؟ سواد هم نداشت. گفت: لا. گفتم: پس این خودکار و دفتر پیش من می ماند تا تو بروی عربی یاد بگیری. هروقت عربی یاد گرفتی بیا تا زبان آلمانی و فرانسوی و انگلیسی به تو یاد دهم.
از دوستانم در اسارت شهید میرحسینی اخوی سردار شهید میرحسینی؛  شهید حسابی مقدم؛ شهید ثانی حیدری بودند.
از بچه های گردان خودمان در دوران اسارت نبودند چون ما مجروح شدیم و ما را از بچه های هم گردانی خودمان جدا کردند. آن ها را بردند اردوگاه ۱۲ و ما را بردند اردوگاه ۱۶ .
هنگام بازگشت به ایران حس خوبی نداشتم چون به کشوری باز میگشتم که دیگر امام در آن نبود و این خیلی سخت بود. بعدش هم بدون شهدا برگشتیم مخصوصا خانواده خودم که با اخوی با هم رفتیم و من اخوی را جا گذاشتم و برگشتم حس خجالت و شرمندگی برای من داشت .
زمان بازگشت به کشور  ۴۸ ساعت قرنطینه شدیم در پادگانی در کرمانشاه بعد با پرواز ما را اوردند زاهدان و مورد استقبال و محبت مردم قرار گرفتیم و اخر شب به افتخار دوستان به مزار شهدا زاهدان رفتیم .
انتهای پیام/
 
https://www.asrehamoon.ir/vdca6ina.49naa15kk4.html
نام شما
آدرس ايميل شما