ms']['section_id'] =0; ?>ms']['section_id'] =0; ?> خدایا! می شود من هم مثل برادرم شهید شوم؟+ عکس | عصر هامون
تاریخ انتشار :دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۲:۳۵
پای صحبت مادر شهیدان احمد و محمود حق جو:

خدایا! می شود من هم مثل برادرم شهید شوم؟+ عکس

رفتیم حسینیه امام خمینی(ره). نگذاشتند پیکر محمود را ببینم؛ فقط پلاکش را از کنار استخوانهایش برداشتند و نشانم دادند تا خیالم راحت شود که محمودم به خانه برگشته.
خدایا! می شود من هم مثل برادرم شهید شوم؟+ عکس
به گزارش سرویس ایثار و شهادت عصرهامون به نقل از مشرق، آنچه در ادامه می خوانید، گفتگوی سرکار خانم سمیه مهریان جاهد با خانم طاهره امیدیان ( مادر شهیدان احمد و محمود حق جو) است که در اختیار مشرق قرار گرفته است. ضمن تشکر از این دو بزرگوار، این گفتگو را در دو بخش تقدیمتان می کنیم. در بخش اول، روایت مادرانه درباره شهید احمد حق جو را خواندید و در این بخش، صحبت های این مادر درباره شهید محمود حق جو، تقدیمتان می شود.
همسایه ای داشتیم به اسم "دخترآقا" ؛ دختر آقا، پیرزنی بود فقیر و تنها. از سادات بود، از اولاد پیغمبر.
یک روز صبح مرا دید و گفت: " طاهره خانم! خواب خوبی برایت دیده ام.خواب دیدم از مشهد آمده ای و روی هر کدام از شانه هایت، یک ستاره می درخشد. گفتم، اینها را از کجا آورده ای؟! گفتی، امام رضا(ع) به م داده. "
تعبیر این خواب این است که خداوند به تو، دو پسر خواهد داد، پشت سر هم. این دو پسر، اینقدر خوب شوند، که بمانند!
چند ماه گذشت. سال46 بود که خدا، "احمد" را به ما داد. دو سال بعد هم "محمود" روزی خانواده ی ما شد.
بعد از تولد محمود، دخترآقا مرا دید و گفت: " خداوند، ستاره هایت را داد."
محمود
محمود، اهل صحیفه سجادیه بود، اهل مناجات شعبانیه و دعای مکارم اخلاق.
از سیزده، چهارده سالگی نماز شب می خواند. شب ها، فانوس را روشن می کرد و می نشست پای نماز شب.


یک شب همه خوابیده بودیم. یکدفعه دیدم صدای احمد بلند شد که: " نصف شبی چکار می کنی؟! زَهره ام را ترکاندی! "
محمود هم گفت: " داداش احمد! من که فتیله ی چراغ را هم پایین کشیده ام! داشتم قرآن می خواندم! "

می گفتم: " محمود! دلم می خواهد مثل تو ، نماز شب بخوانم ؛ مرا هم برای نماز شب بیدار کن! "
می گفت: " مامان! من می خوانم، ثوابش برای شما. شما، بچه داری. از صبح تا عصر تقلا می کنی، شب هم نگذارم بخوابی، بگویم بلند شو نماز شب بخوان! "


احمد که شهید شد، محمود شب و روز گریه می کرد و دعا می خواند. هر وقت دلش برای احمد تنگ می شد، او را می دید.
یک روز گفتم: "محمود! می شود احمد را به من هم نشان بدهی؟ "
گفت : " مامان جان! شما طاقت نداری چیزی که من می توانم ببینم را ببینی."

یک روز رفته بود باغ بهشت. می گفت : "دیدم داداش احمد، سر مزار خودش نشسته. وقتی جلو رفتم، به من لبخند زد و رفت کناری نشست. "

بعد از شهادت احمد، محمود خیلی بی تابی می کرد و می خواست به جبهه برود.
یکسال و نیم از شهادت احمد گذشته بود. محمود گفت : " من هم می روم جبهه! من اینجا بمان نیستم! "  می گفتم : " آخر برادرت تازه شهید شده! "  می گفت : " نمی توانم صبر کنم. باید بروم و اسلحه ی داداشم را بردارم. نباید سلاحش روی زمین بیفتد! "
هرچه می گفتم نرو، قبول نمی کرد. همین شد که فردای آن روز رفتم دبیرستان شان. یکی از معلم هایش را می شناختم. به او گفتم : "هر کاری می کنم محمود به جبهه نرود، قبول نمی کند! "
معلمش گفت : "حاج خانم! هیچ کس نمی تواند محمود را نگه دارد. اسمش را هم نوشته تا از طرف دبیرستان به جبهه برود. "
فردای آن روز ، محمود به من گفت : " مامان! فردا می خواهم به جبهه بروم، ناراحت نمی شوی؟ "
بعد هم گفت :" بلند شو برویم به حاج آقا موسوی (امام جمعه وقت همدان) تلفن بزنیم؛ هر چه او گفت، هر دوتایمان قبول می کنیم."
قبول کردم و رفتیم از تلفن همگانی، به دفتر امام جمعه زنگ زدیم. خود حاج آقا موسوی گوشی را برداشت. محمود به ایشان گفت : " من می خواهم به جبهه بروم. اما یکسال و نیم پیش، برادرم شهید شده. به همین خاطر مادرم می گوید، چون برادرت تازه شهید شده، نرو جبهه. حالا من چکار کنم؟ هر چه شما بگویید من و مادرم قبول می کنیم."
حاج آقا گفت : " هرکس از جبهه اسلام سرپیچی کند، جز کفار و منافقین است. الان واجب است که همه به جبهه بروند حتی اگر مادرت اجازه ندهد."
دیگر چه می توانستم بگویم؟ رضایت دادم و محمود به جبهه رفت.


توی جبهه به ش اصرار کرده بودند که : " محمود! ما که می دانیم تو، آدم دیگری هستی! یک ذره از خودت برایمان حرف بزن! "
بعد از کلی خواهش و اصرار ، محمود گفته بود : " فقط یک چیز می گویم، دیگر هم پی اش را نگیرید! یک شب نشسته بودم و نماز شب می خواندم. یکدفعه دیدم به اندازه ی نیم متر از زمین فاصله گرفته ام. ترسیدم و دست هایم را چسباندم زمین."

یک شب خواب دیدم احمد مشغول ساختن یک خانه است. مرا که دید، گفت : " مامان! اینجا چکار می کنی؟ "
گفتم : " راهم را گرفتم و رسیدم اینجا."
او، خانه ی نیمه کاره ای را نشانم داد و گفت: " این خانه ی شما است، فعلا تکمیل نشده."
بعد، به خانه ی نیمه ساز دیگری اشاره کرد و گفت : " ای یکی هم خانه ی محمود است."
کنار خانه من و محمود، خانه ی دیگری بود بسیار زیبا. انگار تمام آن را از آیینه و مرمر و شیشه ساخته بودند. آنقدر زیبا بود، که حد نداشت. به طوریکه زیباترین خانه های روی زمین، در برابر آن، ویرانه ای بیش نیستند. گفتم : " این خانه ی کیست؟ "
احمد گفت : " مال من است. خانه ی محمود هم همین طور خواهد شد."
گفتم : " من نمی روم! همین جا می مانم! "
احمد گفت : " نه! الان وقت آمدن شما نیست. برو، وقتش که شد، خودم می آیم سراغت."


زمستان65 بود. نمی دانستیم قرار است عملیات شود. قبل از عملیات، فرمانده ی محمود به او و چند نفر دیگر که برادر یا پدر شهید بودند، 24ساعت مرخصی داده بود. گفتم: "خدا را شکر که یکبار دیگر دیدمت."
گفت : " مامان جان! تو هر کجا که باشی اگر راهت با راه من یکی باشد، مرا می بینی." بعد هم بلند شد که راهی جبهه شود. از زیر قرآن ردش کردم و پشت سرش آب ریختم. هم هیکل احمد شده بود.
گفتم : " الهی دور سرت بگردم که شبیه داداش احمدت شده ای! "
گفت : " آره؟ جان مامان راست می گویی؟"
گفتم : " به خدا شده ای شکل احمد."
خوشحال شد و راه افتاد. چند قدم که رفت، برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. گفت: " حالا که گفتی شبیه داداش احمد شده ام، پس بیشتر نگاهم کن."
بعد هم سرش را رو به آسمان گرفت و گفت : " خدایا! یعنی می شود من هم مثل احمد شهید شوم؟ "
بعد، راه افتاد. هر چند قدم که می رفت، برمی گشت، نگاهم می کرد و می خندید.

دامادمان و محمود، هر دو در عملیات کربلای5 شرکت کرده بودند. دامادم تعریف می کرد: محمود آر.پی.جی زن بود. هم با دست راستش شلیک می کرد، هم با دست چپش. یک نفسِ، 9 تانک بعثی را زد. از گوش هایش خون می آمد. با هر تانکی که منهدم می کرد، اشک از چشم هایش سرازیر می شد؛ گریه می کرد و می گفت : " داداش احمد! راضی شدی از من؟ دیدی چندتا بعثی را به درک فرستادم؟ "

بعضی ها می گفتند، شهید شده. بعضی هم می گفتند، اسیر شده. می گفتم : " خدایا! به شهادتش راضی ام به اسارتش نه! "
وقتی می گفتند شاید اسیر شده باشد، یاد خاطره ی آن روز می افتادم که: به احمد گفتم : " احمد جان! از شهادتت نمی ترسم، از اسارتت می ترسم."  احمد گفت : " مامان! امام گفته اگر اسیر شدید، برای اینکه جانتان در امان باشد، اگر دشمنان گفتند به ما توهین کنید، شما هم این کار را انجام دهید."
یکدفعه محمود گفت : " داداش احمد! جدی که نمی گویی؟! به خدا اگر من اسیر شوم، اگر دشمن، مرا تکه تکه کند، داغ حتی یک "آخ" گفتن را هم بر جگرشان می گذارم و یک کلمه علیه رهبرم حرف نمی زنم! "
وقتی یاد این خاطره می افتادم، می گفتم : "یا امام زمان(عج)، می دانم اگر محمودم را اسیر کنند، تکه تکه اش می کنند. من طاقت زجر کشیدن بچه ام را ندارم."

شهید احمد حق جو

بعد از عملیات کربلای5، وقتی دیدیم از محمود خبری نشد، احتمال شهید شدنش را دادیم. برایش مراسم فاتحه گرفتیم.
آن زمان، همسایه ای داشتیم که خیلی مومن بودند. برایشان میهمان آمده بود. میهمان شان هم از آن ضد انقلاب های درجه یک بود. وقتی همسایه مان می خواسته برای فاتحه ی محمود بیاید، فامیل شان هم گفته بود، ما هم با شما می آییم؛ می خواهیم ببینیم آنهایی که دو،سه تا شهید داده اند، خانواده هایشان چه می کنند؟ آیا به امام خمینی بدوبیراه می گویند یا نه!
من از هیچ چیز خبر نداشتم و نمی دانستم زیر دوربین آنها هستم. توی مجلس فاتحه محمود، یکی از دوستان چیزی به من گفت که خنده ام گرفت.
فردای آن روز، همسایه مان آمد و گفت : " خانم حق جو! نمی دانی چقدر خوشحالم! "  گفتم: " چرا؟ "
ماجرای دیروز را تعریف کرد و گفت : " آنها وقتی خنده ی تو را دیدند، حرص شان درآمد! گفتند، آمده بودیم چه ببینیم، چه دیدیم! انگار نه انگار پسرش شهید شده! "

سال69 بود. اسرا به ایران باز می گشتند. تا می گفتند، آزاده آورده اند، می رفتم سپاه پاسداران. هر آزاده ای را که می دیدم، عکس محمود را نشانش می دادم و می گفتم : " صاحب این عکس را ندیده اید؟ "
آنها هم جواب می دادند: " نه، مادرجان! "
وقتی همه ی اسرا برگشتند و محمود من نیامد، دانستم شهید شده.

محمود، همیشه از خدا می خواست وقتی شهید شد، جنازه اش پیدا نشود. دوست داشت مثل حضرت زهرا(س)، بی نشان باقی بماند.
دی ماه1377 بود. 12سال منتظر بازگشتش بودم. یکی از روزهای ماه رمضان ،خیلی گریه کردم و گفتم : " یا حضرت علی(ع)، محمودم را از تو می خواهم. بچه م را بده و منِ مادر را از چشم انتظاری درآور."
چند روز بعد، متوجه شدم رفتار اطرافیانم تغییر کرده؛ پکر بودند و یواشکی پچ پچ می کردند. گاه، چشم های سرخ دخترانم را می دیدم و گاه، اشک های پنهانی شان را. اما وقتی می پرسیدم، چیزی شده، لبخندی می زدند و می گفتند، نه!  تا اینکه یک روز دوستم آمد دیدنم. گفت : " خانم حق جو! شما صبر خودت را موقع شهادت احمد، نشان دادی؛ این بار هم صبور باش! "
گفتم : " برای چه صبور باشم؟! "
گفت : " پیکر محمود را آورده اند."
گفتم : " محمود برگشته؟ "  و اشک از چشمانم سرازیر شد.

رفتیم حسینیه امام خمینی(ره). نگذاشتند پیکر محمود را ببینم؛ فقط پلاکش را از کنار استخوانهایش برداشتند و نشانم دادند تا خیالم راحت شود که محمودم به خانه برگشته.

اکنون، سالها از عروج ستاره هایی که آن روز، "دخترآقا" وعده ی داشتن شان را به من داد، می گذرد. سالهاست که "احمد و محمود " در آسمان شهادت، نور افشانی می کنند.
خداوند، به فرزندم رضا، دو پسر هدیه داده. رضا، به یاد برادران شهیدش، نام آنها را "احمد" و "محمود" گذاشته تا همیشه نام "شهیدان حق جو" توی خانه مان شنیده شود. https://www.asrehamoon.ir/vdchxknw.23nmqdftt2.html
نام شما
آدرس ايميل شما