پایگاه خبری تحلیلی عصر هامون 9 آذر 1393 ساعت 10:04 https://www.asrehamoon.ir/news/61932/فقر-نداری-سهم-مرتضی-چراغ-قرمزهای-بی-هدف-تازیانه-رحم-کار-اندام-لطیف-کودکان -------------------------------------------------- عنوان : فقر و نداری،سهم “مرتضی” از چراغ قرمزهای بی هدف/ تازیانه بی رحم کار بر اندام لطیف کودکان -------------------------------------------------- خوب که نگاه کنی در لابه لای حرکت بی تفاوت مردم شهر کودکانی را میبینی که در حین جثه کوچک، مردان بزرگی هستند که گاهاً یک تنه بار مسئولیت یک خانه را بردوش میکشند. متن : به گزارش سرویس اجتماعی عصر هامون به نقل از دادمردان، خوب که نگاه کنی در لابه لای حرکت بی تفاوت مردم شهر کودکانی را میبینی که در حین جثه کوچک، مردان بزرگی هستند که گاهاً یک تنه بار مسئولیت یک خانه را بردوش میکشند. مسئولیتی که خیلی وقتها شانه های کوچکشان تحمل سنگینی آن را ندارد و زیر فشار آن کمر خم میکنند، نان آورانی که کودکی نکرده اند و از ابتدا راه و روش مردانگی اموخته اند. در بعضی موارد این کودکان دختر بچه هایی هستن که مردانه برای فراهم کردن خرج خود و خانواده خود تلاش میکنند دخترانی که بسیاری از سختی ها و مشکلاتی که صرفا به دلیل جنسیتشان برایشان به وجود می آید را به جان میخرند تا کمی دستگیر مشکلات خانواده باشند. دخترانی که رویاهای شیرین کودکانه و عروسکهایشان را فقط در خوابهای شبانه می بینند. پروانه هایی شکسته بالی که به دنبال کمی آرامش تمام کوچه پس کوچه های شهر را گشته و به دیوار بلند اندوه تکیه زده اند. مرتضی یکی از این کودکان است که از دو سال پیش با از دست دادن پدرش مرد خانواده شد. مرتضی ده ساله ای که نان آور دو خواهر و مادر مریضش شده است. مرتضی شاخه گلهایی به دست دارد و امید اینکه با فروش آنها کمی شادی به خانه اش ببرد. بعد پدر او تمام دلخوشی های زندگی و آرزو های کودکانه اش را برباد رفته می بیند و و لابلای مشغله های روزانه ،حسرت تحصیل به دلش مانده است. خیلی ها بی تفاوت از کنارش می گذرند و هیچ کدام دستان کوچکش را نمی بینند برخی هم با ترحم نگاهی به او می اندازند و میگذرنند ودر این بین افرادی برای شادی دل عزیزانشان به سراغش می ایند و شاخه گلی میخرند اما هنوز تعداد زیادی از گلها باقی مانده و او هنوز چشم به عابران دارد خوب که به صورت سرما خورده اش نگاه کنی جای سرخی سیلی زمانه را بر آن میبینی، سیلی که از رنجها و سختیهای زندگی خورده اما هنوز مردانه پای همه چیز ایستاده و مقاومت کرده است دستان یخ زده اش پر از گل‌هایی است که هیچ عطری به جز تمنای فروش ندارند در کنار مرتضی دختر بچه ای خردسال نشسته که چشمانی زیبا و نگاهی معصومانه دارد مرتضی در حالی که لرزش اشک در چشمانش هویداست او را در بغل می گیرد. او زینب است خواهر۶ ساله مرتضی که امشب برای کمک به برادرش آمده . در کنارشان مینشینم تا شنونده گوشه ای از درد دلهایشان شوم. مرتضی از سختی هایشان بعد مرگ پدر میگوید پدری که بعد رفتن او مرتضی بار سنگین این مسئولیت را به دوش می کشد و قید تحصیل را زده تا بتواند حامی مادر و دو خواهرش باشد . اشک هایش روان است و در بین حرفهایش میگوید: کاش من جای پدرم میرفتم تا شاهد رنج و عذاب خانواده ام نباشم . درقصه ها به اینجای داستان که میرسیم میگوییند این کودک بیشتر از سنش میفهمد و عمل میکند اما مرتضی ما قصه و داستان نیست کودکی ۱۰ساله که برای نجات خانواده با تمام سختی ها و مشکلات مبارزه می کند و در این بین انچه فنا میشود لحظات شیرین کودکی اوست.  گریه نکن مرتضی نان حلالی که تو به دست می آوری می ارزد به همه سفره های رنگین برخی خانه های این شهر، این روزها نان حلال در اوردن عرضه میخواهد… پاسی از شب گذشته آماده رفتن می شوند چون بزرگ مرد کوچک ما یک خواهر دیگر و مادری چشم به راه در خانه دارد. برای ما دیدن چهره کودکان گل فروش و بنزین فروش تصویر تازه ای نیست. تصاویری که ممکن است بی تفاوت روزی چند بار از کنار آنها گذر کنیم سر چهارراها و خیابان ‏های شلوغ شهر می ‏توانی آنها را ببینی. کودکانی که بر اساس معیارهای دسته بندی جامعه “کودکان کار و خیابانی “نامیده می ‏شوند. آنها به جای مدرسه روزشان را پشت چراغ قرمزها و در کنار خیابان ‏ها می ‏ ‏گذرانند و در پشت چهره ‏های کودکانه و جثه های کوچکشان ‏میتوان تصویر مردان و زنانی را ببینی که در کودکی بالغ شده اند. اما قصه همه کودکان کار مثل مرتضی نیست مرتضی خانواده ای دارد که هر شب سر سفره حلال می نشینند و مادر و خواهرانی که انگیزه و هدف تلاش بی منت او در سرما و گرمای خیابان های شهر است. هستند کودکانی هم سن و سال مرتضی که خانواده ندارند و بدون دغدغه و مشغله خاصی مانند او دست فروشی می کنندو معلوم نیست بزرگ شوند معتاد کدام جوی و پل و لات و دزد کدام محله این شهر شوند. حکایت غم انگیز کودکان کار ما هوگویی(ویکتور هوگو) ندارد که به دستان ژان والژانی شجاع، کوزت رنج کشیده را به دستان مادرش برساند.