تاریخ انتشار :چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۳ ساعت ۱۱:۴۹
اشرار از قوم بلوچ نبوده و نخواهند بودو انها از بلوچ بودن چیزی جز پیراهنش نصیبشان نشده است.
بسیجی شهید که روهرو شهید شوشتری بود/ درزاده نماد وفاداری قوم بلوچ به ایران و اسلام
بسیجی شهید که روهرو شهید شوشتری بود/ درزاده نماد وفاداری قوم بلوچ به ایران و اسلام
به گزارش سرویس ایثار و شهادت عصر هامون به نقل از شستون، چهل روز است که از شهادت شهید درزاده می گذرد.شهیدی که خونش را در راه حفظ و صیانت از مرز کشورش داد. مقتدرانه ایستاد که دشمن یک قدم، بر خاک کشورش پا ننهد.
چهل روز گذشت، برای تهیه گزارش و دلجویی از همسر شهید راهی روستای آسپیچ می شویم.
از کوچه پس کوچه های این روستا باید می گذشت تا به خانه شهید می رسیدیم. کوچه هایی تنگ اما شور و سرزندگی در آن موج می زد.
وقتی یادم می آمد که شهید درزاده برای اخرین بار از همین کوچه ها برای صیانت از مرزش گذر کرده بغضی سخت گلویم را می فشرد. برای دیدن خانواده اش لحظه شماری می کردم اما چقدر ثانیه ها دیر می گذشت.
به کوچه ای با خانه های کاه گلی رسیدیم می گفتند خانه شهید آنجاست دیوارهای حیات خانه شهید نشان از غم بزرگی داشت حیاتی کوچک داشت که دیوارهای آنها در گذر زمان ریخته بود و انگار به سختی خودش را سر پا نگه داشته بود.
بر روی دیوارهای حیات نقاشی هایی با ذغال به چشم می خورد که نشان از شیطنت فرزند کوچک شهید داشت.
دخترک سه یا چهار سال بیشتر نداشت که او را آتنا صدا می زدند. همسر شهید می گفت، شهید یار محمد به آتنا عشقی خاص داشته، و او را متمایز از دیگر فرزندانش دوست می داشته است.
می گفت: شهید 6 سال بود که لباس بسیجی را بر تن کرده بود و به هیچ قیمتی حاضر نبود این لباس را کنار بگذارد. اخرین باری که به ماموریت می رفت بیشتر از هر چیزی سفارش آتنا را به من  کرد که خوب مراقبش باشم تا او برگردد. اما رفتنش هرگز برگشتی نداشت. به آرامی بغض در گلویش را فرو نشاند تا دخترش سخن گوید. طاهره از روزهای بی پدری می گفت و اینکه زندگی بدون پدر وتکیه گاه برایش به سختی می گذرد. می گفت پدرش در زندگی سختی های زیادی کشیده است و جزء مشوقینش در تحصیل بوده چرا که پدرش اعتقاد داشته تحصیل حق من است و باید تا جایی که می توانم درس بخوانم.
طاهره دلتنگ بود، اما شاید بغضش اجازه نمی داد از دلتنگی هایش برای پدر بگوید. انگار حرف هایی نگفته از پدر داشت و می خواست درد دل کند، نه که درد دل کند بلکه از یاد پدر بگوید که برای صدمین بار بگوید دلش برای پدرش تنگ است.
انگار در این مدت بی پدری اشتیاقش به شب بیشتر شده بود چرا که امید آن را داشت که در خواب بگوید به پدر آنچه را که در خلوت بی کسی اش می گذشت.
به سقف خانه شهید که نگاه کردم نمایی از قدیمی بودن این خانه داشت دلم سخت گرفت.
دلم می خواست بیشتر از پدر بگوید اما نمی دانم چرا دلم نمی آمد او را بیشتر به یاد پدر بندازم، پدری که اکنون از او به عنوان قهرمان یاد می کردند.
آخرین باری که با پدر حرف زده بود را به خوبی به یاد داشت و چقدر دلش می خواست که آن روزها دوباره و دوباره تکرار شود.
برایش دعا کردم که قلبش مملو از صبر گردد تا گذر زمان بی پدری را به رخش نکشد.
طاهره می گفت: اشرار از قوم بلوچ نیستند و آنها از بلوچ بودن فقط پیراهنش نصیبشان گشته است. آنها خود را مسلمان می دانند اما من به خوبی می دانم آنها حتی نمی دانند مسلمانی یعنی چه؟
آخر در کجای اسلام برادر کشی آمده، پدر من شهید شد تا به همه ثابت کند که بلوچ اگر جانش را بدهد اما هرگز با دشمنش دوست و برادر نخواهد بود. مرز برای بلوچ مثل ناموس است و اگر پدر من رفت هم رزمانش ایستاده اند.
در برابر حرف های طاهره دیگر نتوانستم چیزی بگویم و فقط سکوت کردم.
انتهای پیام/9031 https://www.asrehamoon.ir/vdcce0qe.2bqxm8laa2.html
نام شما
آدرس ايميل شما