>
در بیست و یکم رمضان و در دومین شب از شب های قدر، ماه عسل میزبان ماجرایی بود که احسان علیخانی آن را تا حد یک افسانه بیان می کند. مهمان این برنامه متولد تهران است و پدر و مادرش فرهنگی: بعد از مدتی پدرم تصمیم گرفت برای زندگی به سمنان برویم. بنابراین حدود 18 سال است که در سمنان زندگی میکنیم.
ژیلا نقوی اعلایی فرزند اول خانواده است و پس از قبولی در دانشگاه تبریز به دلیل وابستگی به خانواده از رفتن به دانشگاه انصراف می هد: در سن 20 سالگی ازدواج کردم و پس از ازدواج به درسم ادامه دادم و الان ترم آخر مهندسی IT هستم. با همسرم در سمنان آشنا شدم و با یک عشق کاملاً رویایی ازدواج کردیم.
این میزبان ماه عسل عشق به همسرش را غیرعادی توصیف می کند. هر بار که همسرش را روایت می کند؛ دست هایش می لرزد: سال 1385 به دلیل محرومیت استان سمنان به شوهرم پیشنهاد تأسیس یک شهربازی را دادم، پس از طرح آن شهرداری اولین شهربازی اختصاصی کودک را ساختیم؛ ولی چون درآمد حاصل از آن با هزینههایمان یکی بود، مجبور به اخذ وام شدیم.
احسان علیخانی از مهمان برنامه دلیل رفتن در پی گنج را می پرسید. نگاه ژیلا تقوی اعلایی به دوربین ماه عسل است. گنج را روایت می کند: کارگر ما که حدود 2 سال نزدمان کار میکرد به همسرم گفت گنجی در این منطقه است که من به دلیل ناتوانی مالی قادر به پیدا کردن آن نیستم؛ ولی اگر شما به من کمک کنید؛ 2 میلیارد سهم شما خواهد شد. من از ابتدا خبری از این پیشنهاد نداشتم و در ادامه کار متوجه شدم و و مخالفت میکردم؛ ولی ته دلم علاقهمند به رسیدن به چنین پولی بودم.
خانم نقوی و همسرش بعد از جست و جوی از یافتن آن ناامید می شوند: حدود 8 ماه گذشت؛ ولی هیچ گنجی پیدا نشد تا اینکه آن فرد ادعای پیدا کردن آن گنج را کرد و برای پنهان کاری خود گفت نخواستم کسی ماجرا بفهمد. شرایط و زمان دادن سهم را کارگر تعیین می کند و برای دستیابی به گنج سه شرط می گذارد: او 3 شرط گذاشت. اول اینکه حتما من با همسرم باشم؛ دوم اینکه با موتور برویم و سوم اینکه کسی از این ماجرا اطلاع پیدا نکند.
مهمان ماه عسل از روایت گنج زندگی اش در آشوب می شود. دست هایش می لرزد: چهارشنبه 23 مرداد سال 92 ساعت 6 با آن فرد قرار گذاشتیم و پس از ورود به آن منطقه ترسیدم و به همسرم گفتم برگردیم، اگر ما را اینجا بکشد؛ هیچ کسی متوجه نمیشود؛ همسرم گفت: نفوس بد نزن! به محل رسیدیم و کارگر ما را کمی معطل کرد تا اینکه غروب شد.
احسان علیخانی با چشم های باز ماه عسل می پرسد: اصلا به او شک نکردید؟ خانم نقوی رو به قاب ماه عسل کمی آرام تر شده است: آن فرد کارگر ما بود و حدود 2 سال با خود او و خانوادهاش رفت و آمد داشتیم. به محل که رسیدیم؛ کارگرمان گفت چون مانتوی شما رنگی است؛ این جا بنشین تا کسی به ما شک نکند و بعد با همسرم رفتند؛ ولی من صدای آنها را میشنیدم که ناگهان صدای ترسناکی به گوشم رسید. به سمت آنها دویدم ولی همسرم نبود. به او گفتم بهروز کجاست؟ گفت بهروز را کشتم، تو هم باید بپری توی چاه.
مهمان ماه عسل روایتش را با درد شرح می دهد: از این که متوجه شدم چه اتفاقی افتاده، روی زمین نشستم و خاک روی سرم میریختم و یا حسین، یا حسین میگفتم که صدای همسرم بلند شد. به آن فرد گفتم با زندگی من و خودت بازی نکن؛ هر چیزی بخواهی به تو میدهم، تو برو من خودم آتش نشانی را صدا میزنم و بهروز را از چاه بیرون می آورم؛ ولی او قبول نکرد. چاقو کشید و من را درون چاه هل داد، عمق چاه 25 متر بود، حدود ساعت 8 شب این اتفاق افتاد.
مهمان ماه عسل از روایت آخرین لحظه های همراهی با همسرش مضطرب می شود. نگرانی را می شود در چشم هایش دید: آن فرد موتور را هم داخل چاه میاندازد و میرود، حدود 4 ساعت بیهوش بودم، پس از بیدار شدن همسرم کنارم بود و نور چراغ قوه موبایل را روی صورتم انداخته بود، ساعت 12 و نیم به بهروز گفتم نترس، ذکر یا الله بگو و او پس از چند بار تکرار ذکرهایی که میگفتم گفت خوابم میآید و دیگه هیچ وقت بیدار نشد.
خانم نقوی ادامه ی روایتش را با گریه ای که در چشم هایش حلقه بسته؛ در دوربین ماه عسل می ریزد: اگر در شرایط عادی بهروز را از دست میدادم؛ شاید حدود 2 ماه بعد هم خود من میمردم؛ من بهروز را از فرزندانم هم بیشتر دوست داشتم؛ ولی تنها دو روز اول ناراحت بودم، چون با وجود دردهای وحشتناکی که داشتم، فکر میکردم خودم هم میمیرم.
احسان علیخانی از ماندن در کنار یک جنازه آشفته می شود: کنار یک مرده نمیترسیدید؟ خانم نقوی همسرش را جزیی از وجودش می داند: همسرم جزئی از وجود من بود، ترس معنا نداشت. او هنوز با روایت مهمان ماه عسل درگیر است: شما مذهبی بودید؟ خانم نقوی خودش را ماه عسل به تماشای روایت ها می گذارد: در خانواده مذهبی به دنیا آمدم؛ ولی در مشکلات اخیر زندگیام هرچه توسل کردم، هیچ نتیجه ای نگرفتم، بنابراین خیلی سست شده بودم و به این رسیده بودم پس توکل هیچ فایدهای ندارد ولی چهار چوب عقایدم مانند شبهای قدر، ایام فاطمیه، ایام محرم را داشتم ولی مثلاً نمازم را سست میخواندم.
مهمان ماه عسل حالا به نیمه ی روایتش رسیده است: پس از گذشت چند روز یعنی روز شنبه در چاه تازه متوجه وجود دو فرزندم شدم. از آن زمان توسل و توکل کردم، اول به حضرت علی (ع) متوسل شدم تا من را به خاطر فرزندانم نجات دهد. روز یکشنبه به حضرت محمد (ص) توکل کردم، خیلی گرسنه بودم. به یاد شعب ابی طالب سنگ به شکم بستم و گرسنگی ام تحلیل رفت. من در تمام مدت 24 ساعت روز ذکر میگفتم تا اینکه یک شنبه شب بریدم و گفتم چرا نجاتم ندادی، اصلا هستید؟ صدا من را میشنوید؟ یا اصلا نیستید؟ به یاد حدیث کساء افتادم و اینکه تمام پنج تن در این دنیا سختی کشیدند. شیعه یعنی پیرو، پس ما باید از آنها درس بگیریم.
احسان علیخانی و ماه عسل انگار نمی تواند ساده از کنار روایت خانم نقوی رد بشود: در آن شرایط یک جنازه کنار شما بود و به این چیزها فکر میکردید؟ خانم نقوی از به کار بردن کلمه ی جنازه ناخوشنود می شود: همسرم کنارم بود. احسان علیخانی از مهمان ماه عسل برای این که همسرش را جنازه خطاب کرده؛ عذرخواهی می کند.
مهمان ماه عسل در میان چاه، امید را چنگ می زند: روز دوشنبه نور امید در دلم جرقه زد.. آن شب پهلوهایم خیلی درد میکرد و بسیار تشنه بودم و با شن خودم را خنک میکردم تا آن شب زنده ماندم. چهارشنبه صبح به حضرت علی اصغر، کوچکترین فرد خاندان امام حسین (ع) توسل کردم که فرزندانم را از نعمت مادر محروم نکن. 3 ساعت بعد صدای پا شنیدم و بعد ساعت 10 صبح من را پیدا کردند.
حالا روایت خانم نقوی به انتهای ماه عسل رسیده است: آزمایش در زندگی یک فرد تنها مخصوص خود آن فرد نیست، بلکه برای تمام افراد است. من سال گذشته برنامه شما را میدیدم که شما در برنامه این جمله را گفتید که شاید سال بعد شما مهمان برنامه ماه عسل ما باشید، بعد من با خودم گفتم برای من که چنین اتفاقی نمیافتد!
در قسمت دوم روایت مهمان ماه عسل، او خودش را این گونه در چاه روایت می کند: در چاه که بودم؛ هوا ابری بود ولی باران نیامد، آن شب تا صبح کافر شدم و اینکه حتما خدا نیست، چرا که حداقل باران میبارید ولی بعد به این نتیجه رسیدم که با اعتقادات 34 سال زندگیام بمیرم، تا اینکه روز دوشنبه بسیار تشنه و گرسنه شده بودم و تمام دستانم را حشرات خورده بودند و شرایط سخت مرا به فکر خودکشی انداخت، چراغ شیشه موتور را روی رگ دستم کشیدم و تا 2 ساعت درگیر خودکشی بودم ولی بعد به فکر فرزندانم افتادم و منصرف شدم. در درون چاه فقط من، یک دنیا بدبختی و نا امیدی وجود داشت و کسی جز خدا برای متوسل شدن وجود نداشت، بنابراین آرام شدم.
خانم اعلایی از فرط تشنگی در حالت مرگ قرار می گیرد: صبح روز بعد از تشنگی زبانم مثل یک چوب به بیرون آمده بود و از خدا خواستم تا نگذارد شیعهی علی مثل سگ بمیرد. بنابرین اسپری را از داخل کیفم با زحمت بیرون آوردم و روی رگها و چشمانم زدم بعد با اشک چشمانم زبانم را خیس کردم و زبانم را داخل دهانم بردم، بعد از آن سجده شکر به جا آوردم.
احسان علیخانی محو روایت خانم نقوی است: چه چیزی شما را از دل چاه نجات داد؟ مهمان ماه عسل، سرش را به سمت دوربین می چرخاند: لطف و عنایت اهل بیت و معجزه من را نجات داد. همهی ما در چاه زندگی هستیم، ولی من از چاه آدم بیرون آمدم. خدا از طریق یک بچهی 6 ماهه قدرت و عنایتش را به من نشان داد، اینها دلیل کمی نیست که من از این به بعد ایمان نیاورم.
این مهمان ماه عسل در پایان دلیل نجات خود را این گونه بیان می کند: همسرم بهروز موقع رفتن تمام جزئیات گنج و همچنین نام و شماره تلفن کارگرمان را در یک نامه مینویسد و داخل گاو صندوق مغازه میگذارد و به دوستش میگوید اگر تا ساعت 8 امشب برنگشتیم، آن نامه داخل گاو صندوق را تحویل پلیس آگاهی بده که بعد از اینکه ما برنمیگردیم، دوست همسرم ساعت 8 شب نامه را به خانوادهام و پلیس آگاهی میدهد و تجسس شروع میشود. بعد از یک هفته آن کارگر اعتراف میکند و خودش آدرس چاه را به ماموران میدهد.
در حالی روایت دوقسمتی خانم نقوی در ماه عسل به پایان خود می رسد که او طمع یافتن گنج را به عنوان دلیل افتادن در چاه ذکر می کند. این خانم در بخش های مختلف ماه عسل خواندن دعا و قرآن را متذکر می شود و بروز یک رفتار عقلانی در این حلقه ی ماه عسل کمرنگ می شود.
انتهای پیام/5269 https://www.asrehamoon.ir/vdccimqp.2bqe18laa2.html