تاریخ انتشار :سه شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۳ ساعت ۱۲:۵۱
سلیمانا از این خرمن فقط یک گوشه می خواهم...
به گزارش سرویس فضای مجازی عصرهامون،وبلاگ " فماذا بعد الحق الا الضلال" نوشت:

همیشه از بچگی یک هفته مانده به محرم ... وقتی بقچه ی بیرق ها را بالای کمد پایین می آوریم... وقتی خانه بوی بیرق ارباب می گیرد... بدجور دلم دلهره دارد...دلهره ی شب یازدهم... دلهره ی ظهر روز دهم...  امسال ..این روزها حال دل عجیب تر و مضطرب تر است ...مضطرب روز هشتم... به محرم رسیدن آمادگی می خواهد ..دل می خواهد ... چیزی که این روزها بواسطه ی این شهر لعنتی برای ما نمانده است...خانم روبرویی با هزار قلم آرایش یک جور عجیبی نگاهت می کند و تو که  این روزها از چشم دوختن به آدم ها دچار فوبیا شده ای سریع نگاهت را می دزدی به سوی پنجره ای که پشتش سکوت غروب است ...

خسته از کثرت ها ی زندگی شهری ... سرت را تکیه می دهی  به پنجره ی مترو و آرام آرام محمود کریمی  برایت زمزمه می کند... سلام بر محرم را ... و تو آرام آرام بی اختیار زمزمه می کنی... ما اذن عزاداری از فاطمه می خواهیم...

تلفن زنگ می خورد، ...زنگ زده برای برنامه های محرم و هیئت دانشجوییشان مشورتی بگیرد....نگران بودجه است ...می گوید دیر تصمیم گرفته اند این دهه ایسنگاه بزنند .... خانم روبرویی چشمانش را گرد کرده و با حس کنجکاوی دارد تلاش می کند از حرفهای من سر در بیاورد ...سعی می کنم آرام تر حرف بزند ... انگاری دارد شاکی می شود از شنیدن این حرفها ...بحث بانی میشود .... می گویم همیشه از بچگی یاد گرفته ایم سفره حضرت را پهن کنیم ..سفره خالی نمی ماند...شما هم بساطت پهن کنید ..دو رکعت نماز بخوانید خودشان می رسانند... بعد هم کلی مثال می زنم از هیئت هایی که تجربه کرده ام ... و رزقی که ارباب رسانده است ... تذکر می دهی که رفیق حواست باشد حضرت ارباب باید نقطه جمعتان باشد با همه ی رنگ و مسلک ها ... می گویم این روزها روزهای رحمت واسعه است... باب را باز بگذارید برای همه ... ( نمیدانم چرا ولی مدتی است وحدت در همه ی ساحات عالم دارد معنای دیگری در ذهنم پیدا می کند.... دوران گذار وجودی جالبی است..)

به قیافه اش نمی خورد اهل این حرفها باشد...خودم را آماده کرده ام گیر بدهد که ای بابا این بساط ها چیه و ... می پرسد دانشجویی؟ کجا؟ می گویم دانشگاه تهران ... ابروهای تتو شده اش را بالا می اندازد که چه جالب ...فکر نمی کردم نخبه ها هم از این کارها بکنند... می خندم می گم نخبه؟؟؟ ما که نخبه نیستیم... بعد هم نوکری در خونه امام حسین صغیر کبیر نداره..( خودم را برای یک بحث چالشی آماده کرده ام و احیانا شبهات عجیب و غریبی که این ایام بازارش کم داغ نیست ...)

لبخند نرمی می زند... کیفش را باز می کند... مبلغی پول درمی آورد .. چشمم خیره شده به لاک های دستش ... با یک حالت بلاتکلیفی می گوید:  امکانش هست من را هم تو هیئتتون شریک کنید... نذر اربعینه..می خوام زودتر بدم شاید امسال بطلبن برم کربلا ... و بعد با شوق عجیبی از عطش کربلا رفتنش حرف می زند.... 

پول را می گیرم با دستهایی که به لرزه افتاده اند و زبانی که نمیداند باید چه بگوید ....شماره اش را هم برای دعوت به هیئتمان... و شاید دوستی بیشتر...

از آن لحظه تا کنون همه  وجودمن با صدای بلند زمزمه می کند..

این حسین کیست که عالم همه دیوانه ی اوست....

 

سلیمانا از این خرمن فقط یک گوشه می خواهم...

زگوشه گوشه ی دنیا فقط شش گوشه می خواهم...

انتهای پیام/5269 https://www.asrehamoon.ir/vdcg3n93.ak9zz4prra.html
نام شما
آدرس ايميل شما