تاریخ انتشار :شنبه ۲۲ فروردين ۱۳۹۴ ساعت ۰۹:۱۹
گفت و گو عصر هامون با بانویی که مادر، همسر و خواهر شهید است؛

زیارت کربلا و حرف های نگفته حاج حبیب به همسرش

یکی می گفت هیچ دردی بالاتر از غریبی نیست. بالاتر از تنهایی… اما گاهی تنهایی هم کارد می شود و می رسد به استخوانت. حالا که از تنهایی حرف می زنم، فکرم می دود سمت بانویی که چند روز پیش ملاقات کردم. یکی از آن سوژه های ناب برای تهیه گزارش بود.
زیارت کربلا حرف های نگفته حاج حبیب به همسرش
زیارت کربلا حرف های نگفته حاج حبیب به همسرش
به گزارش خبرنگار ایثار و شهادت عصر هامون، قداست معنای مادر یادآور همه ایثار‌ها و تلاش‌هایی است که این موجود برای آنچه در بطن خود پرورانده انجام می‌دهد. اما مادری که امروز می‌خواهم برای شما بگویم متفاوت با همه نوشته‌هاست.
قصه مادران شهدا؛ به عنوان واقعیتی که باید گفته و نگاشته شود تا نسل امروز که مدیون خون شهدا هستند آن را درک کند.
به بهانه روز مادر بر آن شدیم به سراغ مادر چند شهید برویم از این رو راهی شهرستان زابل شدیم.
می گفتند هم خواهر دو شهید است و هم همسر شهید. البته فقط این هم نبود یک فرزندش را هم تقدیم میهن کرده بود.
حاجیه خانم «پری پیغان» در را که به رویمان می گشاید می گوید هر کجا که راحت هستید بنشینید و ما جایی روبه روی تصویر کوچکِ شهدای این خانواده را انتخاب می کنیم. او قبل از هر چیز تاکید می کند: هر چه می خواهید بنویسید فقط کاری نکنید ریا شود.
از او می پرسم که چطور 4 مرد زندگی اش در راه دفاع از میهن شهید شده اند؟ می گوید: جنگ شروع شده بود و از همه گرو های سنی به جبهه می رفتند. همه رفتن به جبهه را برای خودشان تکلیف می دانستدن . شش روز از ازدواجمان گذشته بود که همسرم حاج حبیب، عزم رفتن به جبهه را کرد. باور رفتنش برایم سخت بود؛  چند دفعه خواستم منصرفش کنم اما وقتی دیدم با چه اشتیاقی کوله پشتی اش را می بندد به خودم اجازه حرف زدن در این باره را نمی دادم. یادم است بعد از اعزامش همیشه رو به روی تلویزیون می نشستم  و اخبار جبهه و جنگ را دنبال می کردم، شب و روزم دعا کردن برای رزمنده ها شده بود . مونس شب های تنهاییم سجاده ای بود که همیشه به رویش نماز می خواندم.
چهل و پنج روز با چه سختی گذشت یک روز در حیاط در حال آب دادن به گل های باغچه بودم که در باز شد؛ صورتم را برگرداندم، باورم نمی شد حاج حبیب جلوی چشمانم باشد. از دیدنش بسیار خوشحال شدم. او به خانه آمد اما انگار که روحش میان دوستانش در جبهه بود. صحنه های جبهه و جنگ که از تلویزیون پخش می شد اشک در چشمانش جمع می شد؛ دلم گواهی می داد که حاجی دوباره عزم سفر کرده بود؛ می دانستم که اگر بخواهد کسی جلودارش نیست. این بار هم رفت و بعد از چند ماه برگشت.
در آن سال ها خداوند دو فرزند به نام های سلمان و میثم به ما داده بود . بعد از مدتی برای چندمین بار حاج حبیب آمده رفتن به جبهه بود. من و دو فرزندم او را بدرقه کردیم. رفتن حاجی برایمان عادت شده بود. چند وقتی می گذشت؛ یک شب در خواب حاج حبیب را دیدم که زیر باران ایستاده و تمام بدنش خیس شده است به او گفتم: " حاج حبیب، خیس می شوی؛ برو داخل خانه." خندید و گفت: " باران رحمت خداست."
از خواب پریدم خیلی نگران شدم روز بعد که برای تشییع پیکر شهدا رفته بودم یکی از خواهران بسیجی به نام خانم پودینه کنارم آمد و گفت: خانم لک زایی! خبر دارید که شوهرتان مجروح شده است؟ خشکم زد؛ انگار تمام دنیا روی سرم خراب شده باشد پاهایم سست شدنای ایستادن نداشتم آن قدر گریه کردم که از هوش رفتم.

پیگیری کردم و فهمیدم یکی از دوستان صمیمیش به نام حاج یوسف او را به خانه خودش در زاهدان برده است. از زابل به زاهدان رفتیم فرزندانم وقتی پدرشان را دیدند نشناختند. حاجی یک چشمش را از دست داده و تمام بدنش سوخته بود و آبله زده بود. بهتر که شد ماجرای مجروح شدنش را برای ما تعریف کرد و گفت: یادم می آید وقتی زخمی شده بودم، یکی از رزمندگان به من کمک کرد تا کمی به عقب بیایم. البته او بعدا اسیر شد و من هم با توجه به خمپاره ای که کنارمان اصابت کرد بیهوش شدم . وقتی به هوش آمدم متوجه شدم گوشه ای افتاده ام، اما نمی دانستم شب است یا روز، نمی دانستم کجا هستم ، احساس کردم پهلویم خیلی درد می کند و متوجه شدم ترکش های خمپاره پهلویم را پاره کرده بود.
به زحمت نشستم. چند باری تلاش کردم بلند بشوم، تا این که توانستم سر پا بایستم نمی دانستم به کدام سمت باید بروم یکی از چشم هایم به شدت مجروح شده بود ، چشم دیگر من هم از خون پر شده بود و هیچ جا را نمی دیدم. پاهایم به شدت می سوخت، اما نفهمیدم از آسفالت داغ است یا از قیر و باروت. تا این که بعد از مدتی توسط رزمندگان به عقب منتقل شدم و بعد هم برای مداوای بیشتر به بیمارستان منتقل شدم.
اگر چه حاجی انسانی صبور بود اما شب تا صبح ناله می کرد وقتی به کنارش می رفتم لبخندی می زد و می گفت: خانم شما نگران نباشید من خوبم و دردش را از من پنهان می کرد.
خداوند به ما پنج فرزند عنایت کرد؛ یک دختر و چهار پسر.

سلسله شهادت در یک خانواده
شهادت یک اتفاق ساده نیست که در لحظه ای رخ بدهد و اصابت گلوله و ریختن خونی پایان آن باشد، شهادت راهی است که با این اتفاق آغاز می شود. شهادت حسینعلی برادرم راهی جدید پیش پای خانواده ما باز کرد. برادرم حسینعلی اولین شهید خانواده ما بود، پس از اتمام دوران مدرسه به خدمت سربازی رفت. روزهای پایانی خدمتش بود ما منتظر آمدنش به زابل بودیم که خبر شهادتش به ما اعلام شد.
او در حین مأموریت نیروی انتظامی و در درگیری با اشرار در منطقه گوهر کوه شهرستان خاش در اسفندماه سال 1373 به شهادت رسیده بود.
دومین شهدای خانواده، فرزندم مسلم و برادرم نعمت الله بودند که همراه هم در شب 25 اسفندماه 84 در حادثه تروریستی تاسوکی به شهادت رسیدند.
می گوید: مسلم جوان متعهد و با اخلاقی بود که در حوزه علمیه قم درس می خواند. شش ماهی می شد که به دیدن ما نیامده بود زنگ زد و گفت: مادر! من برای عید به دیدنتان می آیم. خوشحال شدم و چشم به راه بودم . پسرم از قم به زاهدان آمده بود و از آنجا به همراه عمو، دایی و عمه اش به طرف زابل حرکت کرد که 25 اسفند ماه 1384 در بین راه توسط اشرار از خدا بی خبر ( عبدالمالک و گروهکش) مورد آزار و اذیت قرار می گیرند و به همراه عده ای از انسان های بی گناه و دایی اش حجت الاسلام و المسلمین نعمت الله پیغان به شهادت می رسد.
داغ از دست دادن فرزند و این برادر برایم بسیار سخت تر بود و تنها کسی که مرا آرام می کرد سردار شهید لک زایی بود.
او بسیار صبور بود و تمام زندگی اش در خدمت مردم و سپاه بود با آن همه مجروحیت ولی باز هم هیچ وقت نمی گفت خسته ام. ایشان سخت کار می کرد و سرلوحه و الگوی خیلی از جوانان و مردم استان بود. در کلیه مراسم ها حضور داشت. می دانستم مردم قدر زحماتش را می دانستند او پدر همه یتیمان استان سیستان و بلوچستان بود. سردار امید همه دل های بیچاره گان و بی کسان بود و شاید به همین خاطر بود که خداوند در حالی که قرار بود بیستو پنج سال پیش به شهات برسد به او نفس دوباره ای داد تا برای مردم خدمت گذاری کند و ایشان هم همیشه در صحبت هایشان به همین امر اشاره می کردند و می گفتند: " خدا مرا زنده نگه داشته است تا خودم را وقف خدمت به مردم کنم." همسرم حاج حبیب در 25 مهرماه 91 در حین مأموریت بر اثر جا به جایی ترکشهایی که از دوران جنگ در سر و بدنش بود، در تهران به شهادت رسید.
به اینجا که رسید اشک هایش جاری شد و ادامه داد: برادر آرامم، برادر خوش اخلاقم، فرزندم گلم، همسرم مهربانم و ... رفتند ولی یادشان همیشه زنده می ماند.

درد من خیلی کوچک تر از مصیبت حضرت زینب(س) است
اما از خانم پیغان که مادر، خواهر و همسر شهید است می پرسم چگونه با این همه مصیبت کنار آمدید، می گوید: درد من خیلی کوچک تر از آن بود که بر حضرت زینب(س) در کربلا گذشت. او همه عزیزانش را در راه خدا داد و با این وجود فکرش به کاروانی بود که باید به مقصد می رساند. اقتدای من به زینب(س) بود.
او ادامه می دهد: فرزندانم را طوری بار آوردم که مایه افتخار خانواده و شهدایشان باشند.

سفر کربلا، همان حرف های نگفته آخرین دیدارمان بود
از او درباره هدیه ای که شهدا در روز همسر و مادر برایش می خریدند می پرسم که می گوید: روز ولادت حضرت زهرا (س) یکی از روزهای خوب در زندگی من است. حاج حبیب همیشه در این روز و اگر در زابل نبود در اولین فرصتی که به منزل می آمد یک شاخه گل قرمز با خودش برای من می آورد.
مشتاقم بدانم تنها شاخه گل قرمز هدیه این شهید به همسرش بوده یا نه، پی سوالم را می گیرم و می پرسم، فقط یک شاخه گل؟
با گفتن آری، ادامه می دهد و می گوید بعدها شیرینی و هدیه هایی هم به آن اضافه شد.
قرآن و چادر از بهترین هدیه های ست که از همسرم در این روز گرفته ام، آن قرآن را هنوز دارم و بهتر خواندن قرآن را با آن یاد گرفته ام.
یک سال هم برای تمام افرادی که در منزل ما بودند، بستنی خریدند.
از فرزندنش می پرسم که او چه هدیه ای برایش خریده که می گوید: بچه ها برای روز مادر از پدرشان پول می گرفتند و برای من هدیه می خریدند و بر عکس برای روز پدر از من. البته قبل از اینکه سر کار بروند، این گونه بود.
ادامه می دهد: هدیه های زیادی بوده است، از آنجایی که مسلم قم درس می خواند یک بار برای روز مادر برایم یک قاب قشنگ آورد که روی آن نام مبارک حضرت فاطمه الزهراء (س) نوشته بود.
برادرم نعمت خانه شان مشهد بود و سپس قم، در آن ایام زابل نبودند. یک سال در این روز زابل بود یادم هست یک نمونه شکلات بود که دوست داشتم، همان را برایم آورد.
ادامه می دهم: حاج خانم، آخرین هدیه ای که همسرتان به شما داده اند، چه بود؟ نا خودآگاه اشک از چشمانش جاری می شود و می گوید: در آخرین دیدارمان، خبر ثبت نام من برای سفر به کربلا و زیارت تربت پاک امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) را آورد و تنها چند روز بعد بود که خودش زودتر رفت. این آخرین هدیه اش به من بود و شاید هم درس های این سفر همان حرف های نگفته آخرین دیدارمان بود. 

شهیدم آنقدر خوب بود که شهید شد...
سردار را از نزدیک دیده بودم و چندین مصاحبه نیز با او داشتم، با دوستان "رحماء بینهم" بود و شخصیتی مجذوب داشت. از این رو از همسر شهید درباره ویژگی های همسر شهیدش پرسیدم، که گفت: " آنقدر خوب بودند که شهید شدند."
می گوید: حاج حبیب همیشه خنده بر لبانش بود، مگر اینکه خبر شهادت دوستانش را می شنید و برایش خیلی سخت بود. در کارهای خانه هر چند مختصر سعی می کرد، کمک کند. آموزش قرآن در خانه برای من و فرزندان همیشه برپا بود.
می گویم مادر حرفی، صحبتی، نصیحتی دارید بفرمایید: مي سوزيم و مي سازيم و اميد داريم انشاءالله شهداء ما را شفاعت كنند. اميدوارم شهداء را بشناسيم و راه آنها را دنبال كنيم، ياد شهداء هميشه بايد در متن كارهاي ما قرار بگيرد، حاج حبیب همیشه به من، بچه ها، دوستان و همه سفارش می کرد و می گفت: "در کارها رضای خدا را در نظر بگیرید، نمازتان را سر وقت بخوانید، اخلاق داشته باشید، همواره سعی کنید برای دیگران الگو باشید، حجاب تان را رعایت کنید، غیبت نکنید" از شما نيز تشكر مي كنم و اميدوارم راه شهداء را تا ابد ادامه دهيد.

به راستی چه باعث شده که این مادر اینقدر صبورانه خاطرات و لحظات فراق عزیزانش را با ما مرور و یاد کند.
یاد این شعر افتادم:‌
خوشا آنانکه جانان می‌شناسند/ طریق عشق و ایمان می‌شناسند
بسی گفتیم و گفتند از شهیدان/ شهیدان را شهیدان می شناسند.
شهدا اسوه ارزشها و ایثار نو و خون تازه‌ای در رگها و مایه حیات اجتماع  هستند. خدایا! این چه نوع مردنی است که به زندگانی حیات می‌بخشد و موجب دوام و استمرار حیات بشری است و چون نامشان بر زبان رانده شود جانهای مشتاق به وجد می آیند و روح‌های مرده و لجن گرفته و زنگار زده و ظلمانی و مخبث به ستیز درمی آیند؟!
خدایا این چه نوع مردنی است که طراوت و سرزندگی از آن می‌بارد؟! در طول تاریخ انسانهای بسیاری آمده‌اند و رفته‌اند ولی گردشان هم  پیدا نیست. شهید و شاهد همچنان سراج راه ما هستند که بیهوده نرویم و عمر را به ناچیز دنیا نبازیم. مرد باشیم همچو شهید و مستحکم چون بلوط و استوار و سربلند و آزاد. چون سرو و رسم پاکبازی و پاکدلی را از شهید به ارمغان ببریم و مادران شهید را نماد این ایثار بدانیم که درود خدا بر مادرانی که این چنین فرزندانی تربیت کرده‌اند تا امروز مایه حیات زندگان شوند.
انتهای پیام/9031 https://www.asrehamoon.ir/vdcipraq.t1ayz2bcct.html
نام شما
آدرس ايميل شما