وقتي اين صحنهها و مقاومتهاي بي حد رزمنده ها را مي ديديم مقاومت بدني ماهم بيشتر مي شد هميشه جزو اولين كساني بوديم كه سوار برآمبولانس و به كمك مردم بمباران شده ميرفتيم.
زهرا صیادی گفت: در زمان رژيم شاهنشاهي مردم رنج و سختي بسياري را تحمل ميكردند من هفتساله بودم هر سال كه بزرگتر ميشدم، نفرتم از اين رژيم بيشتر ميشد سالها پشت سر هم ميگذشت تا اينكه وارد دبيرستان پروين شدم به همراه دوستم خانم هزاره فعاليتهايي بر عليه رژيم شاهنشاهي انجام ميداديم يكي از آنها شركت نكردن در اكثر برنامههايي بود كه براي دانشآموزان تدارك ميدادند، ديگري اعلاميه چسباندن به در و ديوار مدرسه بود. با آمدن امام، كشورمان رنگ و بوي تازهاي به خود گرفت رنجها و بيبند و باريها برداشته شد ايمان و برادري در دلهاي تكتك مردم موج ميزد اما ديري نپاييد كه كشورهاي منطقه كه دستشان از ايران كوتاه شده بود شروع به توطئهچيني و برنامهريزي كردند و در نهايت عراق به نمايندگي از آنها جنگ هشت سالهاي را با ايران آغاز كرد و خيل عظيمي از رزمندهها عازم ميدانهاي جنگ شدند در آن زمان بيستودو سال داشتم و دانشجو بودم چهار برادر و يك خواهر كوچكتر از خودم داشتم پدرم هم در اداره كشاورزي مشغول به كار بود و بيشتر وقتها با ماشينهاي سنگين وسايل و تجهيزات به جبهه ميبرد خيلي دوست داشتم با او به جبهه بروم تا بتوانم به نوعي به كشور و مملكتم خدمت كنم در زمان رژيم پهلوي خدمت سربازي را گذرانده بودم و از طرفي دورههاي امدادگري و تزريقات را ياد داشتم دوست داشتم به هلال احمر بروم و اسمم را در ليست امدادگران اعزامي بنويسم بايد از خانوادهام اجازه ميگرفتم شب بود كنار پدرم نشستم و موضوع رفتنم را با او درميان گذاشتم نگران بودم كه با رفتنم موافقت نكند اما صبورانه مثل هميشه لبخندي زدوگفت: «افتخار ميكنم به دخترم كه اين چنين نسبت به مملكتش نگران است وقتي رفتي مواظب خودت باش» خلاصه بهمن ۱۳۵۹، كه به همراه گروهي امدادگر، كه شامل آقا و خانم ميشد از طريق هلال احمر اعزام شديم به نزديكيهاي شهر دزفول كه رسيديم. تعداد زيادي از مردم شهرهاي اطراف جهت كمك به رزمندههاي جبهه، با پاي پياده وسايل و امكانات مورد نياز رزمندهها اعم از خوراكي و پوشاك و وسايل گرمازا اهدا مينمودند وارد دزفول شديم صداي توپوخمپاره ميآمد شهر تقريباً ويران شده بود براي اولين بار كه از نزديك اين صحنهها رو مي ديدم استرس تمام وجودم را گرفته بود آنقدر صداي خمپارهها نزديك بود كه هر لحظه فكر ميكردم روي سرم ميافتد خيلي ترسيده بودم برادران امدادگر را سوار اتوبوس كردند و ما چهار خانم سوار لندكروزر شديم ظهر شد در مسيري كه ميرفتيم شاهد ويراني منازل و مردم بيخانمان بوديم خيلي سخت بود ناگهان صداي خمپاره شنيدم هر چهار نفر سرهايمان را پايين كرديم راننده با مهارتي كه به كار برد سريع فرمان را به طرف پيادهرو چرخاند و ماشين پشت يك درخت بزرگ متوقف شد هنوز پايين نشده بوديم كه آن طرفتر از ما خمپاره به ماشينهاي در حال حركت در جاده خورد خودمان را سريع به آن ماشينها رسانديم تعدادي شهيد و مجروح شده بودند صحنههاي دردناكي را ميديديم خانم جواني بچه در بغل شهيد شده بود تعدادي از خانمها هم مجروح شده بودند صداي ناله و گريه بلند بود وقتي امدادگران زن را ديدند از اينكه تعدادي خانم به كمكشان آمده بودند مجروحين زن آرامتر شدند مجروحين را به بيمارستان دزفول رسانديم و در آنجا مستقر شديم تعداد زيادي زخمي به آنجا ميآوردند و اجساد مطهر شهدا را به سردخانه ميبردند شب بود ميخواستم نمازم را بخوانم براي گرفتن وضو بايد به محوطه ميرفتم و از تانكري كه كنار سرد خانه بود آب برميداشتم همانطور كه ميرفتم پايم به چيزي برخورد كرد. افتادم ولي يك لحظه احساس كردم كه روي چيزي افتادهام دستم كشيده شد و ملحفهاي كنار رفت با كنار رفتن ملحفه چهره همان خانم جواني راديدم كه ظهر شهيد شده بود وحشت كردم و جيغ زدم و گفتم واي خداي من چرا اين جسد اينجاست؟ بدنم يخ كرده بود پس از تحقيق و بررسي فهميدم به علت ازدياد اجساد و كمبود جا در سردخانه تعداد زيادي از اجساد را در كنار سردخانه گذاشتهاند خودم را دلداري دادم «زهرا تو بايد صبر و تحملت بيشتر باشد» آرامتر شدم ملحفه را روي اين خانم شهيد كشيدم، بلند شدم و رفتم. در بيمارستان كه بوديم در يك بخش فعاليت نمي كرديم، هر قسمتي كه نياز بود فعاليت مي كرديم در بخش سوختگيها و زخمها پانسمان مي كرديم خلاصه روز و شب به سرعت برق و باد ميگذشت خيلي خسته ميشديم و وقتي كه رزمندههاي زخمي وخسته را ميديديم تمام فكر وتلاشمان مداوايشان بود آنها هم اشتياق به برگشتن به جبهه را داشتند يكي از آنها كه پايش قطع شده بود به من ميگفت اگر ممكنه سريعتر پايم را پانسمان كن كه ميخواهم برگردم يا آن رزمندهاي كه سرهنگ بود ودر يكي از خاكريزها مار دستش را نيش زده بود در حالي كه دستش را گرفته بود آرام و مقاوم آمد و گفت در سنگر مار نيشم زده و بعد از اينكه دستش را پانسمان كرديم از روي تخت بلند شد و گفت لباسهايم را بياوريد بايد هر چه سريعتر برگردم هر چه اصرار كرديم فايده نداشت وقتي اين صحنهها و مقاومتهاي بي حد رزمنده ها را مي ديديم مقاومت بدني ماهم بيشتر مي شد هميشه جزو اولين كساني بوديم كه سوار برآمبولانس و به كمك مردم بمباران شده ميرفتيم مردم را داخل خانههايشان درحالي كه مجروح و شهيد ميشدند ميديديم صداي ناله و گريه كودكاني كه پدر و مادرشان را از دست داده بودند قلبمان را ميلرزاند از اين صحنهها كم نبود در بين راه پسر بچه هفت سالهاي را ديديم كه بدنش به دو نيمشده بود يا آن خانوادههاي كه شب مراسم عروسي بمباران شده بودند و درحالي كه عروس و داماد شهيد شده، و مهمانان را با لباسهاي مهماني به بيمارستان آورده بودند صحنههاي دردناكي را نظارهگر بوديم يادم است يك شب در بيمارستان در حال مداواي مجروحين بوديم كه عراق موشكي را در حدود نه متري در بيمارستان زد بيمارستان لرزيد همه بچه ها و خانمها جيغ ميكشيدند و هر كاري ميكرديم آرام نميگرفتند نور اين موشك به حدي بود كه چشم را كور ميكرد يكي از خانمهاي امدادگر به نام خانم مودي از صداي موشك و انفجار موج زده شده بود بي وقفه جيغ مي زد و هر كاري ميكرديم ساكت نميشد آن شب به هر سختي كه بود به پايان رسيد روز بعد در حال عبور از ساختمان بيمارستان به ساختمان ديگري بودم كه يكي از سربازان عراقي متوجه من شد و به طرفم رگبار گرفت گلوله بود كه در كنار پايم به زمين ميخورد تنها كاري كه در آن لحظه ميتوانستم انجام دهم كمرم را خم كردم و دستم را به روي گوشهايم گرفتم و از كنار ديوار شروع به دويدن كردم و با خودم ميگفتم خدا لعنتتان كند آخه از جان ما چه ميخواهيد. يك دفعه هم از ما خواستند تا به خط مقدم برويم من با يك خانم پرستار با مانتو شلوار سرمهاي و جليقه هلال احمر پشت آمبولانس نشستيم دو نفر از برادران امدادگر جلوي آمبولانس را گلمالي كردند تا عراقيها به ماشين ديد نداشته باشند سپس چهار نفري حركت كرديم در مسيري كه ميرفتيم صداي توپ و خمپاره به شدت ميآمد ماشين وسط جاده توقف كرد سرهنگ ارتشي رو به رو ايستاد و اشاره كرد برويد زير پل، وضعيت طوري بود كه ما خانمها را جلوتر از آن نميتوانستند ببرند از ما خواستند همانجا زير پل بمانيم تا آنها جلو بروند و مجروحين را بياورند و در برگشت با هم به بيمارستان برويم من و آن خانمي كه پرستار بود زير پل ايستاديم زير پل بركهاي بود پر از قورباغه، خودم را جمعوجور كردم و به گوشهاي تكيه دادم به آن خانم پرستار هم گفتم آنقدر كه از اين قورباغهها وحشت دارم از صداي بمبارانها وحشت ندارم هردويمان خنديديم وهي خدا خدا ميكرديم كه سريعتر برادران امدادگر برگردند خلاصه آنها آمدند و ما برگشتيم شرايط لحظه به لحظه برايمان سختتر ميشد گاهي وقتها در عملياتهايي كه انجام ميگرفت آنقدر مجروح و زخمي ميآوردند كه شايد ده روزي شده بود كه چشم روي هم نگذاشته بوديم سرمان از شدت بي خوابي گيج ميرفت تلو تلو ميخورديم يكي دو نفر از بچههايمان آپانديسشان عود كرد بدنها ضعيف شده بود.اما وقتي كه حس و حال رزمندهها را مي ديديم زحمتهاي ما در مقابل آن همه جان فشاني هيچ بود. محيط بيمارستان يك محيط معنوي شده بود مجروحين در حالي كه روي تختهايشان دراز كشيده بودند ذكر ميگفتند همه دست به دست هم ميداديم تا سريعتر مداوايشان كنيم خلاصه مدت ماموريت ما، دوماه بود و به پايان رسيد مسئولين به ما گفتند:« بايد برگرديم چون ماموريت شما تمام شده» خيلي اصرار كرديم اما فايدهاي نداشت ميگفتند ما به خانوادههايتان تعهد دادهايم نبايد بيشتر از ماموريتتان بمانيد به زاهدان برگشتم مادر و پدرم از ديدن من خوشحال شدند مادرم در حالي كه گريه ميكرد صورتم را بوسيد گفت زهرا جان برايت خيلي دعا مي كردم تا به سلامت برگردي. آنچه برايم در اين دو ماه به يادگارماند صبوريها و جانفشانيهاي رزمندهها و مردم بيگناه و از آن طرف صداي موشكهايي بود كه هنوز هم گوشهايم را ميخراشند و اذيت ميكنند و در پايان بگويم براي دفاع از اين كشور خونهاي زيادي ريخته شده است و من مطمئنم كه اگر دوباره اين اتفاق بيافتد جوانهايمان آماده هستند كه همچون جوانهاي آن دوران با تمام وجود گوش به فرمان رهبر به دفاع از ميهنشان بپردازند.